دوبیتی
عــروس نـاز رعنــا قـــد قشنگی
طلای ناب صـد در صـد قشنگی
خـدایِ اوج زیبـایی خـودت هم
نمیدانی که بیش ازحد قشنگی
سحـر ساقی بگفتـا با پیـاله
چرا نی هر نفس آید به ناله
بگفتا در خزانِ شور ِ دشتی
دل ایدل میکند از داغ لالـه
صفـا داده پگـاهـم را گل سرخ
چه می دزدد نگاهم راگل سرخ
معطـر کـــرده از بــوی مــلایم
هـــوای ِ زادگاهــم را گل سرخ
ذهن مـرا ساده بـه هـم ریخته
آن که چراغی به شب آویخته
جلـوه کنان مشعل احساس را
در دل هــر واژه بــر انگیـخته
فـــــرآیـند ِ کلامــت عشق بـاشد
یقین دارم کـه نامت عشق باشد
بکن لبــریــزم از گلخنـــده هایت
شعار صبح و شامت عشق باشد
تبانی با خزان ِ زرد کردند
جمیع سبزها را طرد کردند
سپس با آتش خشم مسلسل
تن ِ آلاله ها را سرد کردند
تبـــاهی را پیــاپی پـاس دادیـم
بــه هــر نا آشنـایی یاس دادیم
حفاظـت از قشنگی هـا نکردیم
شقایق را به دست داس دادیم
جهـالـت با تعصـب در تمـاس است
که آبادی پر از هول و هراس است
دراین ظلمت سرا در طــول تاریخ
شقایق سرنگون از تیغ داس است
نـزن بـا نـای نی آتش بـه جانم
که سوزد بنـد بنـد ِ استخـوانم
بزن در مایه ی شور و همایون
که باهرنغمه ای دشتی بخوانم