دوبیتی
ﺍﮔﺮ جسمم بسوزد از ﺗﺐ ﻋﺸﻖ
ﻟﺒﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭﻡ ﺑﺮ لب ﻋﺸﻖ
نبینی از وجودم چیز دیگر
بجز خاکسترم را ﺩﺭ ﺷﺐ ﻋﺸﻖ
به رخ کمتر بکش زیبایی ات را
نـــدارم طاقــت رعنــایی ات را
دلـم شد پر تپش وقتی شنیدم
صــدایِ تـق تـقِ دمپـایی ات را
یقین دارم که یارم باز گردد
شب و روزم پر از آواز گردد
زمانی می زنم تار و کمانچه
کـه عشقم وارد شیراز گردد
دلِ تنگم غمِ دیرینه دارد
هزاران غصه رادر سینه دارد
به آسانی نصیبم کرده دوری
غروبی را که صد آدینه دارد
از بس که در آدینـه بگیرد نفسم
دلتنگ تـر از پنجـره هـای قفسم
هرچند کسی حلقه ی در را نزند
هر لحظه ولی منتظر هیچ کسم
طلا سازی که نقاش تو باشد
اسیـر زلـف زر پاش تو بـاشد
نمی داند تلالـوهای خورشید
نمــادِ روی بَشّـاش تــو بـاشد
همانروزی که دیدم مرمرت را
کشیدم با قلــم مـو پیکرت را
قلم از بی قراری بوسه ها زد
شکوهِ جلوه های محشرت را
صـدایت مِثـل باران دلـنواز است
رساتــر از طنینِ سیـم سـاز است
بخـــوان دلگـویـه ام را بـا تــرنـم
که نازت نغمه ی آهنگ جاز است
تن را به تنِ بستر خوابت بزنم
تا جرعه ای از کهنه شرابت بزنم
بانو به همان خوشهی انگور لبت
باید که سری به شعرِ نابت بزنم