دوبیتی
نمی پاشد شبی عطری به رختم
کــه آرامــم کنـد بــر روی تختـم
از آن روزی کـه دل از من بـریده
کنم هــــر ثانیه لـعنت بــه بختم
بـــزن سنتورِ شعر مــولیـان را
درآور نغمــــه ی مشکاتیـان را
بزن بانو که در نُت ها نفهمید
الاهــــه آهِ پُــر ســوزِ بنـان را
مسیحی زاده ای در قصر نور است
که خود از حـوریان تـن بلــور است
شقـــایق منظـــرِ گــیـسو طـــــلایی
خـــدای دلبـــــرانِ شــرقِ دور است
رخی از جلـوه هـای نـور دارد
لبی شیـرین تـر از انگـور دارد
نگاهی پر شرر دارد که عاشق
بـه دنبالش دلی پُـر شور دارد
اگرچه پای دل در بند عشق است
هـوای تـازه در پیـوند عشق است
بـزن زل در دو چشم صبح روشن
هزاران پنجـره لبخند عشق است
مرا چشمیکهسرتا پا سرشک است
تو را باغی کهپَرچینشتمشک است
هنوز از بوی گیسوی تو پیداست
تنت از جنس عطر بید مشک است
بانو به هوای ِ سروِ نازِ چمنت
ما را گذر افتادهبه شیرازِ تنت
گلواژه یِ باغ قامتت را بتکان
تا شعر وغزلبریزد ازپیرهنت
اگرچه ظاهری بی کینه دارم
شکایت از غــم دیـرینه دارم
از اقبالم کسی جز من ندارد
غـروبی را کـه در آدینه دارم
هم دورهی اندیشهیجمشید بیاید
هم قافله ی شادی و امید بیاید
نیروی غم و تیرگی از پای درآید
وقتی خبر از لشکرخورشید بیاید