دوبیتی
دلِ تنگم غمِ دیرینه دارد
هزاران غصه رادر سینه دارد
به آسانی نصیبم کرده دوری
غروبی را که صد آدینه دارد
از بس که در آدینـه بگیرد نفسم
دلتنگ تـر از پنجـره هـای قفسم
هرچند کسی حلقه ی در را نزند
هر لحظه ولی منتظر هیچ کسم
هنرمندی که نقاش تو باشد
اسیر زلـف زر پاش تو باشد
تلالوهایِ خورشیدِ طلایی
شعاعِ رویِ بَشّـاش تو باشد
همانروزی که دیدم مرمرت را
کشیدم با قلــم مـو پیکرت را
قلم از بی قراری بوسه ها زد
شکوهِ جلوه های محشرت را
صـدایت مِثـل باران دلـنواز است
رساتــر از طنینِ سیـم سـاز است
بخـــوان دلگـویـه ام را بـا تــرنـم
که نازت نغمه ی آهنگ جاز است
تن را به تنِ بستر خوابت بزنم
تا جرعه ای از کهنه شرابت بزنم
بانو به همان خوشهی انگور لبت
باید که سری به شعرِ نابت بزنم
هنـوز از مــژه تیــرم می کند عشق
دمـادم جــان اسیرم می کند عشق
غلط کردم که دل دادم به معشوق
چه دانستم که پیرممی کند عشق
هـراتی زاده یِ لب قنـدهـاری!
شکـوهِ شهــرِ بغـلان و مـزاری
بریـزی از لبت لعـل بــدخشان
که کابل را قشنگ از پا درآری
بکش از روی زلفت روسری را
بزن تار وبخوان شعر دری را
به ضرب آهنگ آرام صدایت
به وجدآور دل حور وپری را