دوبیتی
بخوان از روی رغبت مثنوی را
سخــن هـای لطیف مـولـوی را
کــه در دیــوان او بهتـر بیـابی
الفبــــــای زبـان پهلــــــــوی را
دو بـالِ بستــه ام را بـاز کردم
خـیالـم را پُــر از شیـراز کردم
هوایی تر شدم بعـد از پریدن
به سوی شهر گل پرواز کـردم
گلِ خوشبوتر از یاسم کجایی
شکــوهِ بـاغ گیـلاسـم کجایی
زمان دلربایی حینِ کوچ است
غـــزالِ ایل احساسـم کجایی
اِرم را تـا بـه بـاغ دلـگشایـت
دویـدم تا نشینم در هـوایت
هوایِکوچه های آن حوالی
معطر میشود از عطـر چایت
وجودم را پر از احساس کردم
گـذر از کـوچه باغیاس کردم
نشستم در کلاس درس استاد
دو واحد از رباعی پاس کردم
شبی گفتا حرام اندر حرام است
سراسر فتنه و تزویر و دام است
بگفتم الغرض، منظورت ای شیخ
بگفتا صحــبتم از تلگـــرام است
پریشب ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺭِ ﺁﺳﺘﺎﻧﺖ
ﻏﺰﻝ ﻧﻮﺷﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﮑﺎﻧﺖ
هنوز از سوزِ دل دارم ﺍﻣﯿﺪﯼ
ﮐﻪ بنشیند لبم رویِ ﻟﺒﺎﻧﺖ
همـــان روزی کــه هنـگام تـلاقی
تـو را دیـدم بـــه طــور اتـفـاقی
چنان در برق رویت محو گشتم
که رفـت از خاطـرم دنیای باقی
به پاس همدلی در جشن سرما
نشستم چلـه را با شور و غوغا
انارِ سـرخِ شیـــرین را شکستم
به عشـقِ دختری با نام یلـــــدا