دوبیتی
ای نام تـو بـر لبم خـوشایند
در مـذهب ما تویی خداوند
شیرین شده ای تا که بگیرد
فرهاد زمانه از لبت قـند
مــن از نـاز نگاهـت شـرم دارم
ولی طبعی لطیف و نــرم دارم
بغل وا کن کـه در کورانسرما
در آغوشتخودم را گرم دارم
کماکان بر همان سبک و سیاقی
نداری شور و شوق و اشتیاقی
جـوابم را کــه دادی با سکوتت
شـدم آمــاده ی هــر اتفـاقی
عسل بانو نباشد ساده عشقت
نوید ِ باغ ِ سیبم داده عشقت
به جرم عاشقی نشکن دلم را
که در مناتفاق افتاده عشقت
حـذر کـن از رفیـق نـانجیبت
که باشد هرزه در فکر فریبت
اگر افتد یکی از دکمـه هایت
بچیند میوه ها از باغ سیبت
چه بد کردم که در حال سقوطم
به سوی عمق شب ها درهبوطم
بـه جـرم خوردنِ یک دانـه گندم
بدور از جنگل سیب و بـلـوطـم
بکن عاجز غم دیرینه ات را
معطر کن هوایِ سینه ات را
بزن چادر میان دشت پُر گل
به شادی بگذران آدینه ات را
چه میدانی غم ِ دیرینه ام را
که میکاوی درون سینه ام را
بیا با شعله ی ِفانوس ِ رویَت
بکن روشن شب ِ آدینـه ام را
بـلا بـالای شیـــرازی تنت بـرف
اِرم تـا دلگـشایِ گــــردنت برف
لبی شیرین تـر از پالـوده داری
بهشت خفته در پیراهنت برف