دوبیتی
مرا چشمیکهسرتا پا سرشک است
تو را باغی کهپَرچینشتمشک است
هنوز از بوی گیسوی تو پیداست
تنت از جنس عطر بید مشک است
بانو به هوای ِ سروِ نازِ چمنت
ما را گذر افتادهبه شیرازِ تنت
گلواژه یِ باغ قامتت را بتکان
تا شعر وغزلبریزد ازپیرهنت
اگرچه ظاهری بی کینه دارم
شکایت از غــم دیـرینه دارم
از اقبالم کسی جز من ندارد
غـروبی را کـه در آدینه دارم
هم دورهی اندیشهیجمشید بیاید
هم قافله ی شادی و امید بیاید
نیروی غم و تیرگی از پای درآید
وقتی خبر از لشکرخورشید بیاید
هنوز در معرض طغیان سیلم
نبــاشـد زنــدگانی بـاب میـلم
جهنم باشد این رودِ خروشان
بینـدازد بــه عمـق چـاه ویلـم
چشمان ترِ یاس سپیدم پُرغم
گلهای تن شاخه ی بیدم پُرغم
از بخت بد و آمـدنِ سیل جفا
آوای دفِ سال جدیــدم پُرغم
نـزن باران، نـــزن دیگـر دمــادم
که شیرازم پراست از آه و ماتم
نمودی دائـم از سیل خـــروشان
دل دروازه قــرآن را پـر از غــم
هـر چند کــه آزرده شـدم در سختی
عیـد آمــد و یک سال دگـر بـدبختی
از بخت بدم در پس در منتظر است
بیچــارگی و بـــردگی و بی رخـــتی
بـه عشق روزهـای شادی افـروز
زند بر دف پیاپی حاجی فیروز
صـدای ِ پـای ِ فــروردیـن بیـاید
درون کـوچه هـای عیـد ِ نوروز