دوبیتی
نه رازم را توانم با کسی گفت
نه ازغصه توانم مژه ای خفت
شبی از درد بی درمان نوشتم
قلم لرزان شد و قلبم برآشفت
ربـاعی از لـب ِ قنـــدت بریزد
گُل از دست هنـرمندت بریزد
مونالیزایِ چشمت با تبحر
ژکوند از روی لبخندت بریزد
اجـل در شهــر ما آواز دارد
هزاران توطئه در ساز دارد
پـرستو در فضـای آسمــانم
سقـوط ِ ممتـد ِ پروازِ دارد
طلا گیسو به زیتونِ دوچشمت
اسیرم کـرده افسونِ دوچشمت
بـه چشمانت زدم زل تا بگـــردد
دلِ دیـوانه مدیـــونِ دوچشمت
در باکرگی غنچه ی نورس دارد
آوازه در انجیلِ مقدس دارد
درسایهی گهواره یعیسای مسیح
مریم سخن ازجشنکریسمسدارد
همانروزی جفا راپیشه کردی
بـدی را سردرِ اندیشه کردی
بـه زعم آنکه گاهی پا نگیرم
تبـر را پاسبـانِ ریشـه کـردی
چه سوزِ سرمَدی آمد سراغم
چه دردِ ممتدی آمد سراغم
صدای چکمهی دی را شنیدم
زمستانِ بدی آمد سراغم
به قدرِ یک بغل حرف نگفته
سخن ها دارد از درد ِ نهفته
نگـویید از انار و جشن چـلّه
که یلدا در میان بـرف خفته
نفس در تنگنای سینه سرد است
اتاق از سردی شومینهسرد است
زمستان زوزه ی پیوسته دارد
هوای ِ شنبـه تا آدینـه سرد است