دوبیتی
هـراتی زاده یِ لب قنـدهـاری!
شکـوهِ شهــرِ بغـلان و مـزاری
بریـزی از لبت لعـل بــدخشان
که کابل را قشنگ از پا درآری
هنرمندانه وا کن روسری را
بزن تار وبخوان شعر دری را
به ضرب آهنگ آرام صدایت
به وجدآور دل حور وپری را
وجودت مظهر ناز و قشنگی ست
نگاهت شعری از ابیات رنگی ست
به موج زلف تو باور ندارم
رهایم کردهای از هرچه تنگی ست
قشنگی هایت ازچشم ودهن بود
رخ و زلـفت ربـاعی هـای من بود
مـن از عطــر تنت فهمیدم این را
کــه سیبی در میـان پیــرهن بود
چو دریا از تلاطـم ها دلــم پُر
فــرو ریــزد حبابــم بـا تلنگُــر
نـزن بـا نـای نی افسـردگی را
که محزون میزند کیهانِ کلهُر
اگــر دیـوار شعـرم را بکوبی
ندارم با تو دیگرحس خوبی
شـرارِ آتشم بـودی و امــروز
برایم یخ تر ازقطب جنوبی
مگر درسوز گیتارم چه دیدی
که پیوندِ موّدت را بریدی
زدی آتش به جانم حین رفتن
وجودم را به نابودی کشیدی
چه نم نم میزند تنبور باران
چه میباشد مگر منظور باران
هنرمندانه دارد می نوازد
به روی پنجره سنتور باران
هلوی کوچه ی بن بست مهتاب
چـرا قنـــد دلــم را می کنی آب
لبت را جـرعه جرعه بر لبم ریز
بکن سرشارم از گلبوسه ی ناب