دوبیتی
حکایت از غمی دیرینه دارد
هزاران قصه را در سینه دارد
نگینِ رویِ بازوبندِ سهراب
نشان از رستم و تهمینه دارد
به زیرِ سایه یِ باغِ سپیدار
بخوان شعر تری از عشقِ دلدار
سکوتِ سیم سازت رابکن کوک
به دور از عصر دلتنگی بزن تار
دراین شب های سرد بی ستاره
بریز از گوشه ی چشمت شراره
چنــان ریــزد پیاپی سوز سرما
کــه انـدازد نفــس را از شمـاره
به دور از لاله های باغ رویت
شـدم آسیمـه سـر در آرزویت
اگـر شُل تر ببندی روسـری را
بسازم لانـه ای در لایِ مویت
از دشت ِ هـزاره های زرخیز آمد
تا پشت ِ در ِ مهـر ِ غـزل ریز آمد
بر روی عروس مو طلا در بگشا
در کوچه صدای کفش پاییز آمد
همانا عشق واحساس آفریده
گلستانی پُــر از یاس آفـریده
به نام معجـزه تنـدیس زن را
به روی شمش الماس آفریده
در این وادی دلِ شـادی نمـانَد
نشــان از رنـگ ِ آبــادی نمــانَد
پریشانتر مگـردان خاطـرت را
که از مـا یک نفس یادی نمانَد
کویری زاده یِ اهلِ جنوبم
دچارِ رنگِ اندوهِ غروبم
ندارم دلخوشی در زندگانی
که بر رویِ تنِ تنبک بکوبم
غزالِ حوزه یِ شهر غزل باش
عریزِ محفلِ شیخِ اجل باش
به شیرازم ببر از راه عرفان
ارم را سروِ نازِ بی بَدَل باش