دوبیتی
زمــانه کـــم نکــرد از اقتـدارت
که بی وحشت نشینم درکنارت
ولی می دانم ای آهوی وحشی
پلنـگی می کنـد آخـــر شکـارت
میان کـوچه در پشت حصارت
بـریـزد نغمـه از سیم سـه تارت
بـزن دائـم کـه گویا غــم نداری
خوشا ای گل به حال روزگارت
به عشق جذبه ی فتانِ چشمت
پریـدم بـر لـب ِ ایـوان ِ چشمت
میــان ِ شعـله ی بــرق ِ نگـاهت
بگــردانم بــلا گــردان ِ چشمت
بلورِ تن حریرِ نقره پوشم
ربودی با نگاهت عقل و هوشم
مگر در پشت پرچین میگذاری
لبت را تا نفس دارم بنوشم
هنوز از آتشعشق و جنونم
فرو ریزد فراق از بیستونم
بسازم تاری از فریاد ِ فرهاد
که بنوازد جلالِ ذوالفنونم
نه رازم را توانم با کسی گفت
نه ازغصه توانم مژه ای خفت
شبی از درد بی درمان نوشتم
قلم لرزان شد و قلبم برآشفت
ربـاعی از لـب ِ قنـــدت بریزد
گُل از دست هنـرمندت بریزد
مونالیزایِ چشمت با تبحر
ژکوند از روی لبخندت بریزد
اجـل در شهــر ما آواز دارد
هزاران توطئه در ساز دارد
پـرستو در فضـای آسمــانم
سقـوط ِ ممتـد ِ پروازِ دارد
طلا گیسو به زیتونِ دوچشمت
اسیرم کـرده افسونِ دوچشمت
بـه چشمانت زدم زل تا بگـــردد
دلِ دیـوانه مدیـــونِ دوچشمت