دوبیتی
زلیخـــایِ دو تا چشم سیاهـت
تبـــانی می کند با روی مـاهت
نگاهت شور و شرها کرده برپا
که یوسف را بیندازد به چاهت
نه نا دارم کـــه با نازت برقصم
نـه دل دارم بــه آوازت برقصم
به تیپایم نـزن دنیای بـد جنس
که ناچارم به هرسازت برقصم
زنبــق دلـــداده به حـــرف آمده
غنچه لب و ناز و شگــرف آمده
حلقه ی در را زد و آهسته گفت
بــر سر گل دانـه ی بـــرف آمده
در کــوچه صــدای کفش یارم آمد
گلـبانـگِ قــــرارِ بی قــــرارم آمـــد
از پنجره دیدم که زد آهسته به در
بــر پا کـــه طنین چنگ و تارم آمد
برویم تا که قــدم در تهِ جنگل بزنیم
در شب خاطره ها چادر مخمل بزنیم
هر زمانی برود عقربه ها رو به غروب
بر تن پنجــره ها پـرده ی ململ بزنیم
در خلــوت من ﭘﺎ ﻣﻨﻪ ﺍﯼ ﻣﺎﻩِ ﺭﻫﺎئی
کـــز دیـــدن رویت نکشم ﺁﻩِ ﺭﻫـﺎئی
بین شب و اقبال سیاهم چه تفاوت
وقتی ﮐـــﻪ ﻧﺸﺎﻧﻢ ندﻫﯽ ﺭﺍﻩِ ﺭﻫﺎئی
درون کـوچه های شهر شیراز
به دنبال تـوام ای جلوه ی ناز
نهـــادم زیـر پا کـــــوی اِرم را
که شاید بار آخــر بینمت باز
همان برفی که یلدا را خبر داد
به سرمای زمستان بال و پر داد
شکوفا شد سراپایِ گلِ یخ
شعاعِ ماهِ دی را شور و شر داد
لبت شطِ شرابِ نابِ قرمز
نگاری را ندیدم چون تو هرگز
چنان بانو فریبایی که دائم
قلم میباشد از وصف تو عاجز