دوبیتی
الا ساقی به عشق روی ماهت
شدم آشفته چون زلف سیاهت
بیا یک لحظه چشمت را به هم نه
که دل آتش نگیرد از نگاهت
خداوندا کنم پیدا دلم را
همان بالا بلندِ خوشگلم را
به من گفتا که روشن می نماید
شبانگاهی چراغِ منزلم را
به هر صبحی که کردم یاد رویش
شنیدم لحظه لحظه بوی مویش
گمان دارم چو پیکی نامه ام را
کبوتر می برد گاهی به سویش
دیدی ز غمت زار و زبون شد دل من
در وادی غم غرقه بخون شد دل من
از روز ازل بهره نبردی ز وفا
همواره جفا کن که نگون شد دل من
به خدا دانم و دانی که به عشق تو اسیرم
به خدا دانم و دانی که به دنیا چه فقیرم
آخر از این همه دردم ای به قربان تو گردم
سوی منزل نمی آیی که به مای تو بمیرم
پریشان گشته ام از داد و فریاد
نگردد خاطرم یک لحظه ای شاد
هنوز از بیستون آید صدایی
به یاد قصه ی شیرین و فرهاد
ای دوست گذر کن نفسی بر من دلخون
شاید که شفایم بدهی زآن لب میگون
استاد وفا بوده ای از مکتب لیلی
پیغمبر عشقی تو برای دل مجنون
ای دوست بیا کز من بیدل نفسی نیست
فریاد به دل مانده و فریاد رسی نیست
چون گمشدگان بوده و در شهر غریبیم
از یاد برفتیم و کسی یاد کسی نیست
بساط دلبری را رو به راه کن
به من از گوشه ی چشمت نگاه من
برای آنکه کس ما را نبیند
ز گیسویت شب مه را سیاه من