دوبیتی
24 تیر 1392
X

الا ساقی به عشق روی ماهت

شدم آشفته چون زلف سیاهت

بیا یک لحظه چشمت را به هم نه

که دل آتش نگیرد از نگاهت

24 تیر 1392
X

خداوندا کنم پیدا دلم را

همان بالا بلندِ خوشگلم را

به من گفتا که روشن می نماید

شبانگاهی چراغِ منزلم را

24 تیر 1392
X

به هر صبحی که کردم یاد رویش

شنیدم لحظه لحظه بوی مویش

گمان دارم چو پیکی نامه ام را

کبوتر می برد گاهی به سویش

24 تیر 1392
X

دیدی ز غمت زار و زبون شد دل من

در وادی غم غرقه بخون شد دل من

از روز ازل بهره نبردی ز وفا

همواره جفا کن که نگون شد دل من

24 تیر 1392
X

به خدا دانم و دانی که به عشق تو اسیرم

به خدا دانم و دانی که به دنیا چه فقیرم

آخر از این همه دردم ای به قربان تو گردم

سوی منزل نمی آیی که به مای تو بمیرم

24 تیر 1392
X

پریشان گشته ام از داد و فریاد

نگردد خاطرم یک لحظه ای شاد

هنوز از بیستون آید صدایی

به یاد قصه ی شیرین و فرهاد

24 تیر 1392
X

ای دوست گذر کن نفسی بر من دلخون

شاید که شفایم بدهی زآن لب میگون

استاد وفا بوده ای از مکتب لیلی

پیغمبر عشقی تو برای دل مجنون

24 تیر 1392
X

ای دوست بیا کز من بیدل نفسی نیست

فریاد به دل مانده و فریاد رسی نیست

چون گمشدگان بوده و در شهر غریبیم

از یاد برفتیم و کسی یاد کسی نیست

24 تیر 1392
X

بساط دلبری را رو به راه کن

به من از گوشه ی چشمت نگاه من

برای آنکه کس ما را نبیند

ز گیسویت شب مه را سیاه من