دوبیتی
انگـور شدی غـــــــــــــرق شرابم کردی
مشروب شدی خانه خـــــــــرابم کردی
دیگــــر نشوم وسوسه ای مایه ی تلخ
هوش از سر من بردی و خوابم کردی
نه که دلبسته بهآواز چکاوک شده ایم
بی خبر از تبعات تب میخک شده ایم
داغ پر پر شدن باغ شقایق همه هیچ
ما دچارِ وزغ و پندِ مترسک شده ایم
همین کـه می کنی با مـن تعامُل
بـه چشمان قشنگت می زنم زُل
ولی از بی قراری گویم ای کاش
تو باشی و من و باغی پُر از گُل
ماهِ کنعانی من فاصله را دور بــریز
از درِ مهــر بیا روی شبـم نور بــریز
صبح آدینه مـــــرا تا وسط باغ ببر
آندم از جام لبت شربت انگور بریز
مانده ام با کی بگویم راز دل
تا بگردد بعد ازین دمساز دل
لحظه لحظه غالبا در هر تپش
پر بگردد گوشم از آواز دل
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ
شورِ قـایـم باشکی ﯾﺎﺩﺕ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ
یـاد ِ یار ِ مهــــربان ﯾﺎﺩﺵ بـه خیر
ﺷﻌــﺮﻫﺎﯼ ﺭﻭﺩﮐﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﮐـﻪ ﻫﺴﺖ
بیا ای گل که از بوی تو مستم
مثال سایه دنبال تو هستم
هنوز از روی مردی پایبندم
به پیمانی که اول با تو بستم
ز لبخندی برایم ناز کردی
به رویم زندگی را باز کردی
چو گفتم لب گذارم بر لبانت
دو باره عشوه را آغاز کردی
گهی ما را ز مهرت می نوازی
گهی با عشوه هایت می گدازی
نمی دانم که در این قهر و آشتی
مرا خواهی بسوزی یا بسازی