دوبیتی
دلم تنگ از نبود روی عشق است
امید زندگی از بوی عشق است
مگر باد صبا با خود بیارد
نسیمی را که در گیسوی عشق
نمی دانستم ای بانو که کُردی
مثال برگ گل زیبا و تُردی
بدور از چشم من بودی ولیکن
دلم را بارها با عشوه بردی
به هر جایی که ظلم و اختناق است
شدیدا اصل قانون در محاق است
عدالت را زمین بگذار و بگذر
که اینجا دائما حق با چماق است
به سویت آمدم با عشق و احساس
ملاقاتت کنم در باغ گیلاس
کشیدم از سر تو روسری را
که ریخت از شانه هایت یک بغل یاس
همان روزی که گشتم ناشکیب
شدم شیدای چشم دلفریبت
تو راندی از بهشتم تا که هرگز
نچینم میوه ای از باغ سیبت
ﺑﺪﻭﻥ بوی زلفت ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻌﻄﯿﻞ
نسیم از رویِمشک ناب تعطیل
اگر پوشیده باشی چهره ات را
طلوعِ روشنِ مهتاب تعطیل
حبیب لاله های حال و سابق
تویی نازک تر از برگ شقایق
شبیه چهـره ات هرگز ندیدم
تو را با هر گلی کردم مطابق
چنان می روید این جا خشکسالی
که قحطی می شود حالی به حالی
دراین وادی بسی دلخسته دیدم
زمستان را به روی دار قالی
ترازوی قضا را بسکه کج کرد
حسابی ملت ما را فلج کرد
چو زشتی پیش مردم شد نمایان
خبر آمد که قاضی قصد حج کرد