دوبیتی
ای دوست بیا کز من بیدل نفسی نیست
فریاد به دل مانده و فریاد رسی نیست
چون گمشدگان بوده و در شهر غریبیم
از یاد برفتیم و کسی یاد کسی نیست
بساط دلبری را رو به راه کن
به من از گوشه ی چشمت نگاه من
برای آنکه کس ما را نبیند
ز گیسویت شب مه را سیاه من
من از چشمت نگاه را دوست دارم
ز رویت رنگ ماه را دوست دارم
بیا آهسته امشب در سرایم
که در خلوت گناه را دوست دارم
خداوندا نه دل دارم نه دلبر
بنالم تا شود گوش فلک کر
اگر دستم رسد باید درآرم
دمار از روزگار بدتر از زهر
بیا جانا تو ما را رهبری کن
به جای رهبری پیغمبری کن
اگر گفتم چرا چونی کجایی
زلبخندی برایم دلبری کن
دلم تنگ از نبود روی عشق است
امید زندگی از بوی عشق است
مگر باد صبا با خود بیارد
نسیمی را که در گیسوی عشق
نمی دانستم ای بانو که کُردی
مثال برگ گل زیبا و تُردی
بدور از چشم من بودی ولیکن
دلم را بارها با عشوه بردی
به هر جایی که ظلم و اختناق است
شدیدا اصل قانون در محاق است
عدالت را زمین بگذار و بگذر
که اینجا دائما حق با چماق است
به سویت آمدم با عشق و احساس
ملاقاتت کنم در باغ گیلاس
کشیدم از سر تو روسری را
که ریخت از شانه هایت یک بغل یاس