دوبیتی
در خلــوت من ﭘﺎ ﻣﻨﻪ ﺍﯼ ﻣﺎﻩِ ﺭﻫﺎئی
کـــز دیـــدن رویت نکشم ﺁﻩِ ﺭﻫـﺎئی
بین شب و اقبال سیاهم چه تفاوت
وقتی ﮐـــﻪ ﻧﺸﺎﻧﻢ ندﻫﯽ ﺭﺍﻩِ ﺭﻫﺎئی
درون کـوچه های شهر شیراز
به دنبال تـوام ای جلوه ی ناز
نهـــادم زیـر پا کـــــوی اِرم را
که شاید بار آخــر بینمت باز
همان برفی که یلدا را خبر داد
به اولادِ زمستان بال و پر داد
شکوفا شد سراپایِ گلِ یخ
درخت باغِدی را شور وشر داد
لبت شطِ شرابِ نابِ قرمز
نگاری را ندیدم چون تو هرگز
چنان بانو فریبایی که دائم
قلم میباشد از وصف تو عاجز
غـزالِ هــر غــزل امشب توئی تو
عسل تر از عسل امشب توئی تو
بکــن خـــاکسترم از آتـش عشـق
کـه مهمانِ بغـل امشب تــوئی تو
از آن روزی که چشمم بر تو افتاد
دلــم لــرزید و دینم رفـت بـر بـاد
شدی لیلی شدم بیمار و مجــنون
تـو شیرین مـن و من مِثلِ فـرهاد
جهان ای روله جان از آه لرزید
زمین و آسمــــان و مــاه لرزید
ثلاث و ازگله در غـم فرو رفت
شبانگاهی کــه کرمانشاه لرزید
گـلِ ســرخ و سفیــدم دل ندارد
درون کـــــوچه ای منــزل ندارد
خیـالش دائـم از مـن می گـریزد
دویدن در پی اش حاصل ندارد
زبون دیدی نگاه سنگی ام را
نپرسیدی دلیلِ منگی ام را
دو تا چشم ترِ آدینه داند
جواب اینهمه دلتنگی ام را