دوبیتی
جهان ای روله جان از آه لرزید
زمین و آسمــــان و مــاه لرزید
ثلاث و ازگله در غـم فرو رفت
شبانگاهی کــه کرمانشاه لرزید
گـلِ ســرخ و سفیــدم دل ندارد
درون کـــــوچه ای منــزل ندارد
خیـالش دائـم از مـن می گـریزد
دویدن در پی اش حاصل ندارد
زبون دیدی نگاه سنگی ام را
نپـرسیدی دلیـل منـگی ام را
غــــروب ممتــد آدینـــه داند
جـواب اینهمـه دلتنگی ام را
گوارا شربتِ شیرینِ شاتوت
بریزد از لبت بارانِ یاقوت
ولی ترسم که اسرائیلِ چشمت
زند آتش به جولان تا به بیروت
جوانی رنگ ِ شاد ِ خاطـرات است
که در دنیائی از رؤیا محاط است
فــــــرآینــــد ِخیــالات ِ طــــلائی
فـــراتر از حــــدود ِ کائنات است
به غیر از درد بی درمان نبودی
بـه جز اندوه ِ بی پایان نبـودی
دراین دنیای فانی هرچه بودی!
رفیق ِ یکدل و یک جان نبودی
نشد راضی بـه دیدارم دوباره
کـــه ریزد بر شب تارم ستاره
مگـر یابـم شب قدر و تـوسل
وصالش را به ورد و استخاره
دوبـاره بـــرگ هـــا در راه پائیـــز
به خــــود پیچیده اند از آه پائیز
درون کلبـــه می آیـد بـــه گـوشم
صدای خش خش از درگاه پائیـز
از کوچه یِ باغِ مهرِ گُل ریز
ریزد به حیاطِ دشتِ زرخیز
هنگام ادایِ خطبه یِ عقد
صد برگِ طلا به نام پاییز