دوبیتی
نظر دارم کـه در بنـــد تـو باشم
اسیـر چشم و لبخــند تـو باشم
چنان افکنده ای آتش به جـانم
کــه عمــری آرزومنـد تــو باشم
هنوز از نغمه ات ای دخترِ لُر
به احساسم زنی دائم تلنگر
لبت قرمز شد از موجِ تبسم
گرفت از آتش عشقت دلم گُر
گـویی کــه لبت بــوسه به پیمانه زده
آتش بــه حــریم امـــن میخـــانه زده
روشن شده کاشانه ام از جلوه ی نور
خورشید مگـر به مــوی تـو شانه زده
آن کــه مــرا دوش بهــم ریخته
عشق و هوس را به هم آمیخته
بیــنِ غـــزل مشعـل احساس را
در دل هــر واژه بــــر انگیـخته
من آن افسرده جانِ تیــره بختم
کـه افتــاد از بلنـــدی ها درختـم
از آن روزی کـه اقبالم کـج افتاد
به زیر دست و پای سنگ سختم
مگر بغضی که مانده در گلویم
کند در جای خلوت قصه گویم
هنوز از نا امیدی می کنم خاک
دلـــــم را در مـــــــزار آرزویـم
از اقبالــم نشد بستر فــراهم
کـه ریزد بر سرم بارانِ نم نم
چـرا اردیبهشت و فـرودیـنم
شده اردی غـم و اردی جهنم
کمی با واژه هایم در مصـافم
دو روزی از غزل گفتن معافم
دوبیتی را رهـا کردم که شاید
ربـاعی از خـــم زلفــت ببافـم
شکوه کـوچه های خاطراتم
بهارِ جامه سبزِ پر نشاطم
به هنگام عبورت می شناسم
تو را از بوی نارنج حیاطم