دوبیتی
خیالت رو به رویم بود بانو
وصالت آرزویم بود بانو
نمی دانی در آن رویای رنگی
چه بغضی درگلویم بود بانو
زلالی در شراب تاکمان است
رگ انگور مست ازخاکمان است
تراوش می کند در زندگانی
فرآیندی که در اِدراکمان است
سرایِ نغمه بوی غم گرفته
وطن را موجی از ماتم گرفته
چه آمد بر سرِ خاک کهن بوم
که آتش در دیارِ جم گرفته
یکی از کینه ی کــــــژدم گریزد
یکی مجهول و سر در گُم گریزد
ولیازترس سلاخیعجب نیست
اگـر دیکتــاتور از مــــردم گریزد
کبودیبرتن مجروح برگ است
دو روزی اوجِ رگبار ِ تگرگ است
از این آشفته بازی ها مخور غم
که فردا نوبت معمارِ مرگ است
به آن وِردی که ریزد از لب شیخ
ندارم اعتماد از مذهبِ شیخ
به جای اوج یک رنگی ریا بود
دعا در ذکر یا رب یا ربِ شیخ
من از فتوای شیخ بی رساله
که فرمان داده بر اعدام لاله
بدانستم که گیرد میهنم را
سراسر ضجهی جانسوز ناله
دلی کوک و سری پرشور دارم
نوا در گوشه یِ ماهور دارم
بیاور ساغری از جنس بوسه
که پرهیز از لب انگور دارم
بزندرکوچههاسنج ودهُل را
بکن یادآوری قوم مغُول را
کهدرقانون یاسا زور هرکول
بهم ریزد هزاران متروپُل را