دوبیتی
نه اشکی یخ زند از آه ِ سردم
نه بغضی بشکند از تاب دردم
گـزیـدم روز اول خـانه در باد
که ریزدحسرت از پاییز ِزردم
بیفزایم به احساسم جنون را
بهم ریــــزم بنای بیستــون را
سپارم فرق سر رادست تیشه
که شیرینم ببیندجوی خون را
چه بیرحمانه ضحاکِ زمانه
نشسته جای ِ معبود یگانه
و باشلاقی از جنس جهالت
زند پشت ِ خِرَد را تازیانه
به قدر ِ یک جهان آوازه داری
ولی انگیزه های تازه داری
تو از نسل ِ کدامین پادشاهی
که تاجی بر سر از فیروزه داری
من آن افتاده بــرگ ِ تـن کبودم
که آتش زد خزان در تار و پودم
چنان زردم کــه آیــد در بهــاران
صــدای ِ پای ِ پاییــز از وجـودم
ترسم که شود بادِ صبا همدم تو
دستی بکشد به موی ابریشم تو
آن هرزه تر از هرزه به هر دربزند
تا آن که کند تکیه به زلف خم تو
بهار مانده از گل های شادی
فـروغ ِ تـن سپیـد ِ بامــدادی
بـه سر تا پای سبـز سرزمینم
نوید صبح روشن را تو دادی
به عشق خوشه های ناب تاکت
شدم مجذوب روی ِ تابناکت
شدی انگورِ بی همتایِ شیراز
که باشم نا صبور و دل هلاکت
چنـانـم می زند غـم تازیانه
که از جانم کشد آتش زبانه
حسابم را رسیدند از نبودت
سیاهی هایِ کابوس شبانه