آرشیو مرداد 1396
31 مرداد 1396
X

گرچه می دانم که گاهی بی قرارم نیستی

بی قرارت می شوم وقتی کنارم نیستی

درخلالِ خواب و رویا باخیالت دلخوشم

در کنارم هستی و در اختیارم نیستی

در کجایِ زندگی پیدا کنم جای تو را

ای که در محدوده های انتظارم نیستی

چلچراغِ روشنِ پسکوچه ها هستی ولی

مشعلی در پهنه ی شب های تارم نیستی

روز اول باورم شد کز نژاد برتری

گرچه می دانم که ذاتاً هم تبارم نیستی

ای خدای دلربایان با تو می گویم سخن

بی گمان گاهی به فکر روزگارم نیستی

پر شر و شورم کن از اردیبهشت دامنت

ها عسل بانو مگر باغِ بهارم نیستی

27 مرداد 1396
X

خدایا جاے غـــم شادے بگیرد

خـــــــرابے رنگِ آبـادے بگیــرد

درِ زندانِ محڪـومان شود باز

کبـــــوتر بـــرگِ آزادے بگیــرد

26 مرداد 1396
X

به روی شانه ها‌ گیسویت آویخت

گل از سر تا به چینِ دامنت ریخت

لبِ میگونت از باغِ تبسم

دلم را از هوسناکی برانگیخت

26 مرداد 1396
X

رباعی جان سراپا شور و حالی

پُــر از گلـواژه هــای بی مثـالی

بکـن لبــریزم از طعــم دوبیتی

که تـو سرچشمه ی شعر زلالی

26 مرداد 1396
X

بغیر از خط و خــال و آب و رنگت

شدم شیدای چشم شوخ و شنگت

هـــزاران آرزو کــردم که ای کـاش

رسد دستم به مـوهــــای قشنگت

26 مرداد 1396
X

مپرس از من کــــه در دام بلایم

به درد و خنده ی غــــم مبتلایم

کسی غیر از خدایم هیچ نشنید

صدای گــــــریه را در های هایم

26 مرداد 1396
X

روز بـدبختی کسی یارم نشد

همدلی حاضر به دیدارم نشد

از بداقبالی چـــــــراغِ آسمان

روشنی بخش شب تارم نشد

22 مرداد 1396
X

شدی راضی که ﺭﻧﮕــﻢ ﺯﺭﺩ ﺑﺎشد

تنـــــم از بار غــــم پُـر درد باشد

ندارم واهمـــــه از فصـــل پائیز

ﻫــــﻮﺍﯼ ﺑﯽ تـو بودن ﺳﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ

مـن و تــو از اوائل زوج بـودیم

چرا خواهی که یارت فـﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ

غروب جمعه در حجم خیالــــم

حضورت بی بروبــرگــــرد باشد

بیا یک بار دیگـــــر با وفـــا باش

نباید همسفـــــــر نامـــــرد باشد

ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐـــﻪ در خلوت ﺑﻤﯿﺮﺩ

ﻫﺮﺍﻧﮑﺲ ﻧﺰﺩ ﻋﺸﻘﺶ ﻃﺮﺩ ﺑﺎشد

ﺧـــﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﻋﺴﻞ بانوی شعــرم

وجـــود نازکش بــی درﺩ ﺑﺎﺷﺪ

5 مرداد 1396
X

در نبودت لمس‌ کردم روزهای سرد را

ناله ها بیرون نکرد از استخوانم درد را

کوچه‌ هایِ یخ زدهدر یادخوددارد هنوز

اوجِ فریادِ سکوتِ سردِاین شبگرد را

زیرگامت درمسیرکوچه خِش‌خِش میکنم

تا که بسپاری به خاطر برگ های زرد را

مِثل کوهی بی خبر با زیرکی خم میکند

درد و غم هایِ زمانه شانه هایِ مرد را

از همان روزی که رفتی رفته ام از یادها

کس نپرسد حال و روز ناشکیب طرد را

آن که در اندیشه دارد چشمِ پاکِ برزخی

با نگاهی می شناسد خصلت هر فرد را

در نبودت گریه ها کردم ولی بانو عسل

ذره ای معنا‌ نکردی واژه یِ برگرد را