آرشیو مرداد 1392
ﺍﯼ ﯾﺎﺩِ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺳﺮﺕ ﺑﻮﺩ
ﺩﺭ ﮐـﻮﭼﻪ ﯼ ﻣـﺎ مِـثل ﻏــﺰﺍﻟﯽ ﮔـﺬﺭﺕ ﺑﻮﺩ
ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﺭﻭﯾﺖ
خاکستر ﭘــﺮﭘــﺮ ﺷﺪﻩ ها ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑــﺮﺕ ﺑﻮد
هر چند که دور از نظر وکـوی تو بودم
از حـال مـنِ بی سـر و سامان ﺧﺒﺮﺕ ﺑﻮﺩ
ﮔـﺮ ﺷﮑـﻮﻩ ﻧﮑــﺮﺩﻡ ﺷﺒﯽ ﺍﺯ ﻇﻠﻤﺖ ﻭ ﺗﺎﺭﯼ
ﺭﻭﺷﻨﮕـــــﺮ ﺷﺒــﻬﺎﯼ ﺩﺭﺍﺯﻡ ﻗــــﻤﺮﺕ ﺑــﻮﺩ
آلــوچه ی خنــدان تـــو را دیـدم و گفتم
ای کــاش لبـم روی لــب پُـر ﺷﮑــﺮﺕ ﺑﻮﺩ
ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﻩ ﮔﺮﯼ ﭼـﺎﺩﺭﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺍﺑـــﺮﯾﺸﻢ ﺧﺎﻟــﺺ ﺑﻐــﻠﯽ ﺗـﺎ ﮐــــﻤﺮﺕ ﺑﻮﺩ
ﺟـــﺎﺭﯼ ﺷﺪﯼ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﭘـــﺮ ﺁﺏ ﺯﻻﻟﯽ
ﺍﺯ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺣـﻮﺽِ ﺑـﺪﯼ ﻫﺎ ﺣـﺬﺭﺕ ﺑﻮﺩ
ﭘﺮ ﮐـــــﺮﺩ ﺳﮑــﻮﺗﯽ ﻫﻤـــﻪ ﯼ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫـﺎ ﺭﺍ
بانـو عسلم ﻭﻗــﺖ ﺩﻋـــــﺎﯼ ﺳﺤـﺮﺕ ﺑﻮﺩ
به زیرِ آسمانِ غم لبی خندان نخواهد شد
گلی زیبا درین گلشن دگر رقصان نخواهد شد
ز ظلم بر شقایقها دمادم لاله می روید
ولی خون سیاوش را کسی گریان نخواهد شد
هزاران سرنگون گشته ز ترس جغد بد یمنی
خوش الحانی دگره باره به این بستان نخواهد شد
حضور ساقی مجلس بود لازم به میخانه
ز می خوردن به هر محفل کسی انسان نخواهد شد
مرا شوقی به دل باشد که در کس آن نمی بینم
بر آن عهدی که بر بستم سر از پیمان نخواهد شد
ز داغ روی پیشانی به ما گوید مسلمانم
ولی زهد و ریاکاری به کس پنهان نخواهد شد
دعا و اشک بارانم بگیرد آخرش دامن
تعجب میکنم گاهی چرا طوفان نخواهد شد
ازین ظلمی که می بارد دلی سالم نمی ماند
جهنم را به سر بردن چو این زندان نخواهد شد
به قرانی که می خوانی نگویم مدح ظالم را
غزلها مایه ی وصف ستمکاران نخواهدشد
ﺳﺎﻟﻬــﺎ ﺭﻓـﺖ ﻭ ﻫﻨـﻮﺯ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣـﻦ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﯼ
ﮐﯽ ﻣﯿﺎیی ﮐـﻪ ﻣـﺮﺍ ﺑﺎ ﺧـﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠـﺎ ﺑﺒﺮﯼ
فــارغ از فاصله ها ﺑـﻮﯼ ﺗـﻮ ﺭﺍ می شنوم
روزهـا مِثلِ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﻫﻤـﻪ ﺟـــﺎ ﻣﯽ ﮔــﺬﺭﯼ
چــه شود نیمه شبی لب بگــذارم بـه لبت
بی گمان دادنِ یک بـــوسه نـدارد ضــرری
باید از درد دلـــم بر سر و بــر سینه زنــم
تا ﻋﯿﺎﺩﺕ ﮐﻨﯽ ﺍﺯ ﻭﺍﻟـــﻪ ﯼ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕـﺮﯼ
آﻥ ﻗَﺪﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﻪ به هنگام ﺩﻋﺎ
ﻧﺎﻟــﻪ ﻫــﺎﯾﻢ ﻧﮑـﻨﺪ ﺑـــﺮ ﺩﻝ ﺳﻨﮕــﺖ ﺍﺛــﺮﯼ
شعـر پرشکوه ی مـن را بــه نگاهی ﺑﻨﻮﺍﺯ
ﺗﺎ ﺑــﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺴﺮﺍﯾﻢ ﻏــــﺰﻝ ﺗـﺎﺯﻩ ﺗــﺮﯼ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑــﻮﺩﯼ ﮐـــﻪ ﻋﻼﺟﻢ ﺑﻨﻤﺎﯾﯽ ﺑـﻪ ﻧﮕﺎﻩ
ﺩﺭﺩ ﻫـﺎ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺠـــﺎ ﻣﯽ ﻧﮕــﺮﯼ
دلــم از غصه بــه تنگ آمــده بانـو عسلم
ﻣﮕـــﺮ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﻨﻤﺎیی ﻧﻈـﺮی
هر روز دلم زیر غم تازه تری بود
من در پی دل بودم و او با دگری بود
شاید ز من بیدل و افسرده گذشته
آن شور جوانی که سراسر شرری بود
صحبت نه فقط بر سر یک عشق محال است
هر جا ز پی اش سر زده ام بسته دری بود
آن گوهر دردانه که دلبسته ی اویم
گاهی به من از گوشه ی چشمش نظری بود
بر طالع بختم بنویس، بلبل خسته
بالی به قفس می زد اگر بال و پری بود
هر صفحه ی شعری که برایش بنوشتم
دلشادیم ازقاصدک نامه بری بود
از هجر عسل تا به ابد زار و غمینم
ای کاش ز درد دلم او را خبری بود
شد بی هنری صاحب ﻓﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ
ﻗﻔﻠﯽ ﺯﺩﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﻫﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩی
ﺗﺎﺭﺍﺝ ﺑﻘﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻮﭺ ﭘﺮﺳﺘﻮ
پُر ﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺯﺍﻍ ﻭ ﺯﻏﻦ ﻫﺎﯼ ﺯیاﺩﯼ
داروغه اگر پا ننهد روی گلویم
ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ زبان ﺣﺮﻑ ﻭ ﺳﺨﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ
فریاد که در خطبه یِ تفسیر عدالت
شد باعث رنجیدنِ زن های زیادی
در راه حقیقت شده اندیشه گرفتار
در چنگِ خرافات و سُنن های زیادی
ای شاعر بهمن زده بس کن که مشامم
آزرده شد از بویِ لجن های زیادی
آنکس ﮐﻪ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﺷﺮ ﻭ ﺳﺮ منشأ ﺗﺮﺩﯾﺪ
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﺷﮏ ﻭ ﻇﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ
بانو عسلم فصل خزان باشد و خون ها
بیرون زده از پاره کفن های زیادی