آرشیو فروردین 1398
شده گاهی بشوی بی خبر از حال خودت
بدَوی بـر سرِ هـر کـوچه بـه دنبال خودت
یک نفر از تو بپرسد کـه کجـا گم شده ای
بزنی بــر سرِ خـود از بــدِ اقبــال خـودت
جمعی از اهلِمحل دور وبرت حلقه زنند
کـه پشیمان بشوی بر سرِ جنجـال خودت
هی بگویی که خودم از ستمم کرده فرار
آهِ حسرت بکشی دائم از اَعمال خودت
مِثل ماتم زده ها کِز بکنی گوشه یِ دنج
تا دمادم بخوری غصّه بـر احوال خودت
در همان لحظه کـه با دلهـره از جـا بپری
همچنان ور بروی با لب و تبخال خودت
کم کم از بی کسی ات زل بزنی آینه را
بشوی ثانیه ها خیره به تمثال خودت
ای که دم می زنی از رفتنِ بانو عسلت
شده ای با ستمت بانی ِ ابطال خودت
اگرچه ظاهری بی کینه دارم
شکایت از غــم دیـرینه دارم
از اقبالم کسی جز من ندارد
غـروبی را کـه در آدینه دارم
هم دورهی اندیشهیجمشید بیاید
هم قافله ی شادی و امید بیاید
نیروی غم و تیرگی از پای درآید
وقتی خبر از لشکرخورشید بیاید
گفته بودی که چرا بی خبر از حال توام
کمتر ازهیچم وچون سایه به دنبال توام
سالها در پیِ هم رفت ودرین خطه هنوز
عاشق بی بَدلِ چشم و لب و خال توام
پشت دیوار ارم در پسِ پَرچین خیال
همچنان منتظرِ وعده یِ امسال توام
نه که در طینت من قصدِ فریب تو نبود
گاهی از اوج هـوس در پیِ اغفال توام
به همان جامهی تنگی که تو را کرده بغل
خیره بر پیرهن و نخ به نخِ شال توام
هر زمانی که کنم عکس تو را غرقِ نگاه
دل خوش از آن همه زیباییِ تمثال توام
مگریز از منِ سرما زده بانو عسلم
بِگُشا هُرم بغل را که خودم مال توام
ای دلِ شوریده بی دلبر تپیدن ها چرا
این همه بی تابی از دوری کشیدن ها چرا
دل تپیدن های مجنون از سرِ دیوانگیست
شکوه هایِ نافذ از لیلا شنیدن ها چرا
از توهّم دیده ای جانانه ات را در سراب
در پیِ آیینه در صحرا دویدن ها چرا
بی ثمر باشد بمانی همچنان در پای هیچ
از درخت نا امیدی میوه چیدن ها چرا
از ازل در شهر مهرویان وفاداری نبود
این زمان آه و دریغ و لب گزیدن ها چرا
از قضا در آسمان تیری به بالت می خورد
با کبوترهای بی مأوا پریدن ها چرا
تن به نازِ چشم و رخسار عسل بانو بده
آخر از یار صمیمی دل بریدن ها چرا
هنوز در معرض طغیان سیلم
نبــاشـد زنــدگانی بـاب میـلم
جهنم باشد این رودِ خروشان
بینـدازد بــه عمـق چـاه ویلـم
بهاران بر سر جنگل به یادِ کوچ لک لک ها
بریزد ریزه یِ شبنم به رویِ بال اردک ها
خیالانگیز و رویایی بهعشق فرّ فروردین
نشستهزنبق وحشی به روی فرشجلبکها
چنان شوری شده برپاکه تاب زلف نیلوفر
بپیچددر پسِپرچین بهسرتاپای پیچک ها
به زیر سایه یسنبلقنارینغمه پرداز است
نشد جغد بد اندیشه حریف تار و تنبک ها
هزاران سالِ ساسانی گذشت از ماجرا امّا
شقایقرنگخون پوشد هنوز ازیادِمزدکها
ازآن روزی که در جنگل تبرداری نشد پیدا
بهشتی زنده بر پا شد فرارویِ چکاوک ها
تنفس کن پیاپی در هوایِ ناب عطرآگین
کهگیسویعسلبانو پُراستازبویمیخکها
از پنجره دیدم که بهاری شده بودی
آلـوچه لب و گونه اناری شده بودی
چون آب زلالی که روان است وگوارا
ازچشمهی پرزمزمه جاری شده بودی
در دشت پر از لاله به دنبال تو بودم
کز دستِ منِ خسته فراری شده بودی
بر باغ لبت بوسه زدم سال گذشته
ای کاش همان دختر پاری شده بودی
از نغمه ی نی با دل پر غصه شنیدم
دل بسته به آواز ِ یساری شده بـودی
در باغِ گلِ نسترن و سوسن و سنبل
عشق و نفس زرد ِ قناری شده بودی
در پشتِ درِ مزرعه دیدم که سراپا
بانو عسلم سبزِ کُناری شده بودی
چشمان ترِ یاس سپیدم پُرغم
گلهای تن شاخه ی بیدم پُرغم
از بخت بد و آمـدنِ سیل جفا
آوای دفِ سال جدیــدم پُرغم