آرشیو شهریور 1404
هر چند که مهتابی و پر نور ترینی
از دیده یِ طوفان زده ها دور ترینی
از نازِ فراگیر تو ای دختر شرقی
گویند و نگویند که مغرور ترینی
شهزادهی نیکو رخی ازشهر مشاهیر
قبلاً خبر آورده که مشهور ترینی
در نبض زمان از قفس آزادی وگاهی
مِثل منِ پر بسته نه محصور ترینی
وقتی که جلودارِ سیاهی رسد از راه
یعنی که درین منطقه مستور ترینی
از روز ازل در وطنم هیچ ندیدم
از شیخ ریا آدم منفورترینی
گل های لبت مژده ی آلاله ی سرخند
از بس عسلم شادی و مسرور ترینی
همان ساعت که بانو قهرکردی
به کامم زندگی را زهر کردی
شبانگاهی که رفتی از دیارم
توقف در کدامین شهر کردی
غم گیتی چو به بندت بکشد ازپس و پیش
پیش افشاگر بی ریشه منال از دل ریش
پشت ِ آلونک سرما زده در پای سکوت
سر به دامانِ گریبان بنه در خلوت خویش
کسی از ضلع تعقُل به یقین تکیه نکرد
نه به خاخام یهودی نه به آخوند وکشیش
شحنهیِشبچهبداندکه درخشنده تر است
دین و آیین من از آینه ی کاخ هَدیش
گفته بودی که وقیحانه تَوهّم زده است
شیخ شهرازتب هذیان نکشدبنگ وحشیش
واعظانمظهر وَهمند و به تعبیر حکیم
خوابِ آشفته تراوش کند از ذهن پریش
رود از شوق چرا تا به لب دره یِ گرگ
سگِ بینای شبان گرچه گرا داده به میش
ظاهرِ شیخِ ریا را عسلم ساده مگیر
که به تیغت بزند بی خبر از نخ نخ ریش