آرشیو دی 1396
در کــوچه صــدای کفش یارم آمد
گلـبانـگِ قــــرارِ بی قــــرارم آمـــد
از پنجره دیدم که زد آهسته به در
بــر پا کـــه طنین چنگ و تارم آمد
دوش به رخسار تو دل دوختم
شعله شدی ذوب شدم سوختم
بال و پرم از تبت آتش گرفت
از نفس گرم تو افروختم
بر سرِ بازارِ وفا زیرِ نرخ
دین و دلم را به تو بفروختم
هیچ درو کرده ام از زندگی
هیچم و جز هیچ نیندوختم
اشک شد و بر تن کاغذ چکید
آن چه که در مدرسه آموختم
تــرس و آوارگی از فاجعـــه ی زلزلــــه است
در پس این همه وحشت سخن از نافله است
گسل آیــد بــــوجـــود از تپش قلــب زمــین
ناگهان در دل شهری کـــه پـر از ولــوله است
گیــــرم اصلا بــزنی پـرده ی شب را بــه کنار
از ازل تـا بـــه ابـــد مـانع مـــا فاصلـــه است
در نگـاه مـــنِ بی دل خـــبر از شکـــوه نبـود
گـرچــه هـر واژه ی شعــرم به زبان گِله است
گفتی افشا نکنـــم حـــالت خـــود را، چکنـم!
شاعـــــری درد دلِ عاشق بی حـــوصله است
تـو چـه دانی کــه چها در دل مــن می گـذرد
گفتن شعـــر و غــزل صورتی از مسئله است
لااقـــل حوصله کــن، پرده نکش پنجــــره را
تــــرسم از فصل خــزان و سفر چلچله است
به که گویم کـه عسل قصد سفر کرد و ندید
کــه یکی دل نگـــران در عقبِ قافـــله است
برویم تا که قــدم در تهِ جنگل بزنیم
در شب خاطره ها چادر مخمل بزنیم
هر زمانی برود عقربه ها رو به غروب
بر تن پنجــره ها پـرده ی ململ بزنیم
در خلــوت من ﭘﺎ ﻣﻨﻪ ﺍﯼ ﻣﺎﻩِ ﺭﻫﺎئی
کـــز دیـــدن رویت نکشم ﺁﻩِ ﺭﻫـﺎئی
بین شب و اقبال سیاهم چه تفاوت
وقتی ﮐـــﻪ ﻧﺸﺎﻧﻢ ندﻫﯽ ﺭﺍﻩِ ﺭﻫﺎئی
درون کـوچه های شهر شیراز
به دنبال تـوام ای جلوه ی ناز
نهـــادم زیـر پا کـــــوی اِرم را
که شاید بار آخــر بینمت باز