آرشیو خرداد 1401
31 خرداد 1401
X

به‌‌ آن‌ وِردی‌ که‌ ریزد از لب‌ شیخ

ندارم اعتماد از مذهبِ شیخ

به جای اوج یک رنگی ریا بود

دعا در ذکر‌ یا رب‌‌ یا رب‌ِ شیخ

27 خرداد 1401
X

شیخِ دانا که‌نه‌کم خوشگذرانی میکرد!

همه را بر حذر از عالم فانی میکرد

به هوایِ تنِ حور و طمعِ قصرِ بهشت

از تب و تاب‌هوس آن چه‌ندانی میکرد

بارها سینه زنان بر سر منبر چه رسا

مظهرِ زهد و ریا مرثیه خوانی میکرد

بانی ِ گسترش ِ امر قضا با زد و بند

در خفا با دغل و شحنه تبانی میکرد

منبع مغلطه شد یک‌ شبه صدرالعلما

بس که‌با سفسطه تفسیرِ معانی میکرد

مانده در خاطره ی مرد وزن دهکده ام

قصه ی پیرِ خرفتی که جوانی میکرد

اگر از کشور جم راهیِ دوزخ بشود

رفعِ آثارِ غم‌ و دل نگرانی میکرد

غزلِ تلخِ پر از طعم حقیقت به یقین

مهربانو عسلم را هیجانی میکرد

22 خرداد 1401
X

من از فتوای شیخ بی رساله

که فرمان داده بر اعدام لاله

بدانستم که گیرد میهنم را

سراسر ضجه‌ی جانسوز ناله

17 خرداد 1401
X

دلی کوک‌ و سری پرشور دارم

نوا در گوشه یِ ماهور دارم

بیاور ساغری از جنس بوسه

که پرهیز از لب انگور دارم

16 خرداد 1401
X

بی تو ای‌دخترِگلچهره ی دور از محلم

نچکـد نـم نـم عطــر از نفحـات ِ غـزلم

بکشم دست‌نوازش‌به‌ سرخواب‌وخیال

هر زمانی که تـو را حس بکنم در بغلم

من‌همان‌قیس‌بنی عامر شهرم که‌ هنوز

کوچه را کـر بکنم با دف ضرب الاجلم

بیستون را نسپردم به دم ِ تیشه ولی

می کند خنده ی ِ شیرین تو مرد عملم

به‌ همان‌ ارگ بم خسته‌ی وارفته‌ قسم

خشتی از سازه‌ یِ متروپُلِ پا بر گسلم

مگذر‌ بـر مـنِ ویـرانه کـه از بخت بدم

شهر متروکه‌ای‌ از دوره ی ِ تیمورِ شَلم

گرچه دانم که‌ خلاصم نکند دیو پلید

سال هـا منتظـر ِ رستــم ِ دستانِ یـلم

مهــربانـو عسلـم شعـر شکر گـون منی

همه دانند و ندانی که تویی ماحصلم

9 خرداد 1401
X

آن که لَه لَه در کرملین میزند

لیسه ها بر پایِ پوتین میزند

از عطش‌افتاده‌در دامان شرق

کز مذلّت پرسه‌در‌ چین‌ میزند

بیگمان هرساله از بی عرضگی

سینه بر قبر ِ تموچین میزند

هم نوا با کافران باشد ولی

با دغل بازی‌ دم از‌ دین میزند

آن‌قَدرافتاده‌مستأصل که باز

رو به کشورهای لاتین میزند

نیشتری بایدزدن بر کهنه‌زخم

تا دُمل‌ این گونه چرکین‌میزند

شوکرانش گفته ام بانو عسل

شعر تلخی راکه شیرین‌میزند

7 خرداد 1401
X

بزن‌درکوچه‌هاسنج ودهُل را

بکن یادآوری قوم‌ مغُول را

که‌درقانون یاسا زور هرکول

بهم ریزد هزاران متروپُل را

7 خرداد 1401
X

مگر ای کوهِ غم پیوسته مستی

که چسبیدی مرا عمری دو دستی

وفــا دارم تـویی ای یـار ِ دیـریـن

نمی گویم که عهدت را شکستی

2 خرداد 1401
X

نغمه یِ ساز نکیسا بد کساد افتاده است

شالِ غم ‌ بر گردن آوایِ‌ شاد افتاده است

در کویر بی‌هیاهو روز وشب‌از شش‌جهت

تاروپودم‌نخ‌به نخ در دستِ‌باد‌افتاده‌است

از همان‌روزی که‌دانش را جهالت سر برید

میهنم دردست‌مُشتی‌بی سوادافتاده است

در نبودِ رستم از دورانِ فردوسی به بعد

چشم اهریمن به مُلک کیقباد افتاده است

واعظ‌ شهرم‌که‌ میگفت از لذایذ در بهشت

دائم از‌ اوج توهّم در فساد افتاده است

بر وجودِشاخص‌شخص‌شخیص‌شیخ‌شهر

این عبایِ عاریه قدری گشاد افتاده است

آن که می دادم سرِمنبر نویدِ آب و نان

با تبر ‌عمری به جان اقتصاد افتاده است

می شود با آتشِ خشم مسلسل رو به رو

آنکه از غفلتبه فکر انتقاد افتاده است

بی گمان بانو عسل با عشوه بگشاید گره

مشکل‌‌ِ لاینحل ما را که حاد افتاده است