آرشیو اسفند 1397
محبــوب منی ای همــه ی دار و نـدارم
در تاب وتب عشق تو بی صبر و قرارم
در مـوسم گل پا ننهــم هیچ بـه صحرا
زیـرا کـه تـویی سبز تـرین فصل بهـارم
دیـوانـه ی چشمان تـو می باشم و آخر
دورم بکنــد عـاشـقی از ایـل و تبــــارم
ای بـاغ پـــر از سیب و گـلابی نگـذاری
تا آن کـــه تــو را بیــن دو بازو بفشارم
گستـردگیِ چــادر غـــم لایتنـاهی ست
عمری ست گــرفتار شبِ تیـــره و تارم
باید کـه پیاپی بزنم زخمه بـه هر سیم
تا رد شود از پنجــره هـا نغـمه ی تـارم
شیـرین بکـن از قنـــد ِلبت زندگی ام را
بانــو عسلـم ای همــــه ی دار و نــدارم
بـه عشق روزهـای شادی افـروز
زند بر دف پیاپی حاجی فیروز
صـدای ِ پـای ِ فــروردیـن بیـاید
درون کـوچه هـای عیـد ِ نوروز
بر سفره ی نو ساغری از عیـد بیارید
جشنِ کهن از دوره ی جمشید بیارید
زنبیل شب افتاده در اقلیـم وجـودم
نورافکنی از چهره ی خورشیدبیارید
باآنکهوطنملتهباز آیهی یأس است
بـا شـادی و بـا هلـهــله امیــد بیـارید
در کوچه و برزن بپـرید از سـر آتش
جـان را بـه لـبِ لشکر تـهدیـد بیارید
باید شکند وجههی منحوس سیاهی
در خــانه اگــر فشفشه دارید بیارید
از دفتـر منظومه ی حافـظ غـزلی را
نـوروز کــه بــر آینـــه تابیــد بیـارید
یـادی بکنید از پـدرِ زنـده یِ تاریـخ
نغـز ِ سخن از کورش ِ جـاوید بیارید
در شعر و غزل عشوهی بانو عسلم را
چون زمزمه ی رود ِ پر از بیـد بیارید
یقیـن دارم نمی بـاشد نیازی
به دنیای پر از بغض مجازی
خــداحافـظ رفیـق ناشناسم
گــرفتی اعتمـادم را به بازی
مگـر از معجزه ها فـاصلـه اندک بشود
که تپشهای دلم روی درت حک بشود
اگر از پنجـره بـر چشم و لبت زل بزنم
بیگمان دختر ِ همسایه پر ازشک بشود
نمنم از یاد ِلبت حین عطش سربکشم
کاسه ای را که پر از آب ِ کیالک بشود
تو همانی که گل از تاب شکوفا شدنت
باغی از نسترن وسنبل و میخک بشود
نم نم ِعطر ِ تن ِ ناز ِ تو را حس بکند
هــر کسی ره گــذرِ بـاغ ولنـجک بشود
نکند شرم وحیامانعِ جاری شدن است
آب راکــد سبـب رویـش جـلبـک بشود
مِثل دلتا که فرو رفتهدرآغوش خلیج
ساحل گرم ِ تنت بـرکـه ی اردک بشود
روی آلـوچه ی لب هـای تو بانو عسلم
آنقـَدر بـوسه بـریزم کـه لواشک بشود
تـو وقتی با رقیبم جـور باشی
همان بهتر که از من دور باشی
نسازم از لبت گاهی شرابی
اگرچه خوشه ی انگور باشی
هر زمانی که نگاهـم بـه رخ یار افتاد
قلبم از دیدن او بی تپش از کار افتاد
در پسِپنجره ی شب شکن قصر بلور
پرده از چهره ی آن آینه رخسار افتاد
عقلوهوشم بپریدازقفسدرک حواس
کآنهمه وسوسه در موقعدیدار افتاد
پشت پرچین پرازخاطره در اوج خیال
بوسه هابر لب معشوقه به تکرار افتاد
میبرد از سرِ شادیلذت از موسم عمر
هرکه بر رویسرشسایهی دلدار افتاد
آنچنان مشک فشان شدنفسِ بادِ بهار
که صبا در بغل غنچهی بی خار افتاد
کوهِنور آورَد از قصر پُر ازجذبهی هند
بخت اگر هم سفرِ نادر ِ افشار افتاد
قصهیعشقمن و وعده ی بانو عسلم
اتفاقی ست که در باغ سپیدار افتاد