آرشیو اسفند 1394
پّــر می کشد پــرستـو در آسمـان شهـــرم
وقتی نگــاهِ سبــــزت، کــوچِ بهــــاره دارد
پروانــه هـای رنگی دور و بــرت برقصنـد
وقتی کـــه پیـــرهن را بــاد از تنـت درآرد
چشمِ قلم چوچشمم پیوسته خون بگرید
وقتی نبــودنت را، بـــر صفـحه می نگارد
ای روشنای شبها شعـرم به وصفت عاجز
قَـدری مگــر ستـاره حُسـن تــو را شمـارد
عاشق به شوق وصلت، بی دل بمانده امّا
تنهــا رفیــق خــود را، تنهــــا نمی گــذارد
بانــو عسل کجـــایی کــز درد بی قـــراری
ماسیده در گلـویم، بغضی کـه می فشارد
دچار انفجار درد هستیم
اسیرِ سلطه ی نامرد هستیم
خبر از حال یکدیگر نداریم
به سانِ کوه یخ دلسرد هستیم
به عشق ِ مهرورزی زوج بودیم
ولی درعصر وحشت فردهستیم
چنان بر چهره هامان غم نشسته
که انگار از نژادِ زرد هستیم
مگر جزشکوه از ظالم چه کردیم
که تحت این همه پیگرد هستیم
عسل بانو به جرم سبز بودن
به دستورخدایان طرد هستیم