آرشیو اسفند 1391
25 اسفند 1391
X

ناگهان ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺣﮑـﻢِ ﻗﻀﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

گاهی ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻢ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺭﻫـﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

دلـربائی کن کماکان در میان کــوچه ها

ﺟﻠـــﻮﻩ ﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺁئینه ﻫﺎ ﮐـﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

از همین فـردا بیا در ﺑﯿﻦ گندمـزار عشق

در میان لاله ها لطفی به مـا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

موجی از امواج گیسو را رها کن بر کمر

روسری را از سرت اصلاً سوا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

ﺑﻮﯼ ﻋﻄـــﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ

ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ما ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺻﻔﺎ ﮐﻦ، ﻧﺎﺯﮔﻞ

لحظه ای، ای نازنیــن بانو به سروقتم بیا

دردِ بی درمــانِ عاشق را دوا کن، نازگل

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫــﯽ ای عسل ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺑﻨﻪ

ﺑﺴﺘﺮ ﮔﻠــــﻮﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎ بجا ﮐﻦ، ﻧﺎﺯگل

21 اسفند 1391
X

لحظه ای ازغمم آزاد نکردی، کردی؟

دل غمگین مرا شاد نکردی، کردی؟

رفتم از یاد و به ذهنت متبادر نشدم

گاهی از خاطره ها یاد نکردی، کردی؟

کمرم از ستم قاضی دوران بشکست

اندکی شکوه ز بیداد نکردی، کردی؟

بیدِ هر باد وزان بودی و گاهی حرکت

بر خلافِ جهتِ باد نکردی، کردی؟

لاله دلخون شده بود از وزش باد خزان

فتنه را دیدی و فریاد نکردی، کردی؟

بذر ایکاش نشاندی به گِل من گُل من

سبزم از ریشه و بنیاد نکردی، کردی ؟

نکشیدی تو عسل سر به سرای دل من

خانه را جز به غم آباد نکردی، کردی؟

20 اسفند 1391
X

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ِ نافذﺕ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ که ﭼﻪ

دلبرانه ﻋﺸﻮﻩ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ

می زدم وقتی قدم در کوچه ی‌ باغ ارم

پشت پَرچین روبرویم ﻧﺎﺯمیکرﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ

درﺳﺤﺮﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﻞ ﺩﻝ ﻣﯽﺭﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯﻧﺴﯿﻢ

ﺩﮐﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ چه

ابتدا ‌تا انتهایِ کوچه یِ رندان به ناز

دلبری ازخواجه ی ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ

سوگلِ اردیبهشتی پشت باغِ دلگشا

کویِ سعدی را پُراز آواز می کردی که چه

درهوایت دف‌به دف بر وزن باران میزدم

سیم ناکوکِ غزل را ساز می کردی که چه

یک قفس پَر ازپرستوی مهاجرمانده است

با کبوتر صحبت از پرواز میکردی که چه

در جواب شعر باران خورده ام بانو عسل

ﺁنهمه ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩی که چه

18 اسفند 1391
X

شب که پریشان بشود زلفِ خم سیاه تو

ستاره چشمک بزند به قرصِ روی ماه تو

چهره‌‌ یزیبایتو‌ شدآینه‌ ی جام جمم

تاچه به روزم آورد چشم ولب و نگاه تو

قسم به عطرِ صبحدم ای که آید از باغ ارم

بوی نسیم دیگری خوش وزد‌ از پگاه تو

زل زده ام به غنچه یِ باغِ شکوفایِ لبت

دل ببرد از همگان خنده ی گاه گاه تو

پریدم از دست قفس تا لبه ی پنجره ات

مرغکِ طوفان زده ای آمده در پناه تو

سوگلِ نازِ دلربا از همه سو احاطه ای

کس نتواند بکند رخنه به جایگاه تو

منتظرم که ابتدا حلقه ی در را بزنی

تا غزلی ناز و جوان سر بِبُرم به راه تو

ترسم‌ اگر ای عسلم چاره یِ دردم نکنی

بی حد و اندازه شود آه من و گناه تو

10 اسفند 1391
X

گرچه عمری شده‌ام بی‌خبراز منزل‌خویش

طی کنم فاصله ها را به هوایِ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ

تن به رفتن بسپردم کـه بـه دریا بــرسم

تا بگیرم به سهولت خبر از ساحل خویش

همچنان با دل پر غصه به فکر وطن است

آن که یک ذره بیفتاده جدا از گِل خویش

کسی از مسئـلـه هـایـم نگشایـــد گـــرهی

اگر ازسعی خودم حل نکنم مشکل خویش

آن‌ قَـــدَر‌ بهــره نصیبم شده از تجربیات

که دو روزی ببرم فایـده ازحاصل خویش

در پسِ باغِ تغـزل به چـه دل خوش بکند

بی قراری که ندارد خبر از محفل خویش

وسط شور و شرِ زندگی ام گم شده است

تکه‌ی شعرتَرک خورده ای از پازل خویش

شعله ی پُـر شرر چهــــره یِ بانو عسلم

آنچنان زدبه نگاهم که شدم ﻏﺎﻓﻞ ﺧﻮیش

8 اسفند 1391
X

عشقش از هـــر روز دیگــر بیشتر

می زنــد بــر قلــب تنگــم ﻧﯿـﺸﺘﺮ

هـر کـسی دارد به دل انـدیشه ای

در وصالش مــن خیال اندیش تر

آن چنــان دل برده از من با نگاه

کز وجود خود شدم بی‌خویش تر

گفتـم آخـر می رود از خــاطــرم

در نبـودش دل بـه فـردا ریش تر

یک نفس چشـم انتظاری می کند

لحظـه را پیوسته پـر تشویش تر

دسـت رد دلبـر زنـد بــر سینـه ام

گـر گـذارم پـا به سویش پیش تر

بی قــــرارم می کنـــد بانـو عسل

او دوان و من پی اش درویش تر