آرشیو آبان 1395
طبیبِ حــاذقے یا هـــرچہ هستے
هنــرمندے حریف و چیرہ دستے
هنوز ازچشم زیباے تــو پیداست
ڪہ از نسل شقــایق هـاے مستے
اگـــرچــہ سادگے حُسن تــو باشد
ظــریف و نـازک و زیبـا پـــرستے
لب ســرخ تــو باشد خود گواهے
شــــراب ڪهنــہ در جــام الستے
"صراحےگــریہ وبربط فغان کرد"
همان روزےڪہ ساغر راشکستے
چنان اے باغ گــل غــرق غرورے
ڪہ پیوند وفــا با ڪــس نبستے
عسـل بانـو زدے آتش بہ جــانم
ولے اے نازنیــــن در دل نشستے
آسمان، از اشتیاقم شانه خالی کرده ای
تار و پود هستی ام را دار قالی کرده ای
کشتزارم لحظه ای رنگ رطوبت را ندید
سرزمینم را دچار خشکسالی کرده ای
در زمستانت نمی باشد خبر از رعد و برق
بی گمان در ارتباطت اتصالی کرده ای
مردمانی بی رمق مشتاق باران تواند
گرچه عمری بی وفایی با اهالی کرده ای
آنقَدر مستی که جای فصلها شد جا به جا
فتنه در سرفصل تقویم جلالی کرده ای
در تمام لحظه ها از ما گریزان بوده ای
آسمانا کی هوای این حوالی کرده ای
بر سرِ وا ماندگانِ زار و بی چیز و ضعیف
زندگانی را مداوم ماست مالی کرده ای
ای عسل بانو، تو هم دیگر برای کشتنم
خط نستعلیق ابرو را هلالی کرده ای
افتـاد بـه کـوی تـو مسیـرم بغـلم کن
افسرده دلی خورد وخمیرم بغلم کن
توفنده ترین صاعقه ها در بدرم کرد
آواره ای از دشت ِ کـــویرم بغلم کن
طـوفـان نگـذارد بگشایم پــر ِ پـرواز
در دایــره ی بستـه اسیـــرم بغلم کن
انصار ِ ستم ملک مـرا بـرده به تاراج
از تیره ی محـروم و فقیـرم بغلم کن
آمد به سراغم دوسه تا سکته پیاپی
از تاب وتب ودغدغه سیرم بغلم کن
پیوسته دویـدم همه ی فاصله ها را
کــز کنجلبت بـوسه بگیـرم بغلم کن
بانوعسلم باغ تنت یاس سپید است
ای ملـمـل دیبای حـــریـرم بغلــم کن
گرچه با ناز تو در هر غزلی مأنوسم
غم نا دیدن رویت بکند مأیوسم
رخ برافروز و بزن شعله و بر سایه بتاب
بدران پرده یِ شب را که تویی فانوسم
درهمانکوچه که باخنده نشستی به دلم
گریه ها می کنم و یادِ تو را می بوسم
دل به آتشکده ی ِمهر تو بستم که هنوز
سعدِ سلمانم و در نایِ غمت محبوسم
بختک از اوج سیاهی به گلویم زدهچنگ
بشِکن پایِ شبح را که پر از کابوسم
سال ها شیخِ ریا حاکم شهرم شده است
برده یِ جهلم و در سیطره یِ سالوسم
گفتم از شدت بغضم به تو بانو عسلم
که بدانی من ِ افسـرده پُر از افسوسم