4 دی 1403
آشفته ام از دوریات ایعشقِ محالم
بدحالم و اصلاً تو ندانی به چه حالم
در کلبهیِ بی پنجره از حرصِ نبودت
آسیمه سر و مضطرب و رو به زوالم
ترسم که بلافاصله در راه وصالت
شاهینِ حوادث بزند بر پر و بالم
بانو چه نوشتم که تو در آخرِ نامه
آتش زدی از نحوهیِ پاسخ به سؤالم
یخ می زدم آندم که بگفتی به اشاره
هرگز نرسی باهمه سعیات بهوصالم
ای چشمهی پاکیزه تر از نم نم باران
هرقطرهای از حرف توشد شعر زلالم
ها کن صنما عطر دل انگیز نفس را
تا حس بکنم در بغلِ بادِ شمالم
دردا که من از پله یِ پردازشِ رویا
بر سقف شب افتاده ام از بام خیالم
ازبسکه کشیدیعسلمسرمهبهچشمت
در دشت غزلخیره به چشمان غزالم