2 بهمن 1394

از خود و از همه بیگانه شدن را بلــدم
رفتن از خانه و بی خانه شدن را بلـدم

نه کـه از نابلـدی می روم از راه جنـون
محـو ليـلایم و دیــوانه شدن را بلــدم

سالها لـرزه به دل دارم و بــر روی گسل
ارگ بـم بـودم و ویرانه شدن را بلـــدم

بافه ی زلف نگارم کــه بهم خورده گـره
چون پریشان بشود شانه شدن را بلدم

بی پر و بالم و یک لحظه نباشم نگـران
بزن ای شعله کــه پروانه شدن را بلـدم

باید از هرچـه کـــه دارم عملاً دل بکَنم
از خـود و از همه بیگانه شدن را بلــدم

مـنِ دریا زده هـــرگز به وصالش نرسم
معنی عــاشقِ دردانــه شــدن را بلـــدم

قصـه ها گفته ام از سیـرت بانو عسلم
راوی عشقـم و افسانه شـدن را بلـــدم