2 بهمن 1394از خود و از همه بیگانه شدن را بلــدم
نه کـه از نابلـدی می روم از راه جنـون
سالها لـرزه به دل دارم و بــر روی گسل
بافه ی زلف نگارم کــه بهم خورده گـره
بی پر و بالم و یک لحظه نباشم نگـران
باید از هرچـه کـــه دارم عملاً دل بکَنم
مـنِ دریا زده هـــرگز به وصالش نرسم
قصـه ها گفته ام از سیـرت بانو عسلم