8 مرداد 1401

سپیداندام‌‌ِرویایی چه‌چشم محشری داری
به دستان ِ بلورینت شراب و ساغری داری

پرِ پروانه‌ می ریزد به  روی شال زربفتت
خدای‌من‌!عجب‌ رخسارآتش گستری‌ داری

نمیدانی‌مگر بانو که باغ گل تماشایی ست
بیفکن پرده از رویت که‌نیکو منظری داری

همانروزی‌که بنهادی قدم در باغ فروردین 
من از بوی تو فهمیدم تن گل پروری داری

چو آهوی ِ به دام‌افتاده در بندت گرفتارم
گره از  مشکلم  بگشا   اگر  پیغمبری داری

فریبایی‌که‌خوردم‌دربهشتت‌گولِ‌شیطان را 
تو آن حوّای جذابی که سیب نوبری داری

عسل‌بانو‌ شِکَنج ِ بافه یِ  زلف طلایی  را 
به روی‌شانه افشان‌کن‌که موهای‌زری‌داری

28 هفته قبل پاسخ

:)

خیلی قشنکع