26 فروردین 1401

بسکه سرتاپای میهن را ستم بگرفته است
سرزمین کوروشم را بوی‌غم بگرفته‌ است

امتداد  غصه‌ از دوران  ِ ساسانی  به  بعد
سینه ی فرهنگ‌مارا بیش وکم‌بگرفته‌است

آنچنان‌بی وقفه‌نالیدم‌که دوش‌از هِق هِقم
سیم تارم را نوای زیر‌  و بم  بگرفته است

دشمن آزادی از مکر  و فریب  و  حیله ها
همدلی را سال ها از‌ مُلک‌‌جم بگرفته‌است

قاضیِ جهل  و سیاهی  در  دیار ِ معرفت
روشنایی‌  را  به  نام  متهم  بگرفته  است

دفترِاندیشه‌را در سینه پنهان کن که‌ شیخ
زهر چشم از تک تک اهل‌ قلم بگرفته‌است

آرزو دارم  ببینم  با دو  تا چشمم‌  که حق
خون گل ها را ازآن نامحترم بگرفته است

در پگاهِ بی رمق جز بانگ زاری برنخاست
موجِ‌غم‌ بانوعسل درصبحدم بگرفته‌است