29 مرداد 1400

زنده‌ ای حس نکند غیر خودت حالت را
که چسان می شکند دستِ قضا بالت را

کس به فـریاد تو یک ثانیه حتی نرسید
گرچه همسایه شنید آن همه جنجالت را

آسمـانی کــه کبود آمـده بــر رویِ سرت
بینـد از اوج ِ سیـاهی بـــــد ِ اقبــالت را

مانده‌ای خسته‌ودرمانده‌که‌بااینهمه‌ظلم
از کــه بایـــد بستـانی حـــق پامــالت را

کـولیِ مست سیه چُـرده ی ِ آینــده نگر
گیـرد از قهوه یِ تـه مانده مگر فـالت را

آرزوهــای ِ زیـادی بــه دلــت مانـده ولی
تا ابــد هــم نـرسی کعبــــه ی آمــالت را

بکن از چشمه‌ی‌ دل هدیه به بانوعسلت
نـم‌ نـم ِ شعــر ِ تــر ِ جـــاری و سیّالت را