2 خرداد 1400
آسمان ِ آبی ام را هاله ای از غم گرفت
روشنایی را سیاهی در بغل محکم گرفت
ظاهر آمد زاهدی با کوله باریو از ریا
با کژی ها راستی را از دیار ِ جم گرفت
بسکه کرد از روز اول دشمنی ها را عَلَم
رنگ صلح ودوسِتی را ازتن پرچم گرفت
می کنم با آه ِ حسرت یادی از اسطوره ها
میهنم را در نبود ِ آرش و رستم گرفت
پیرهن را بر تن ِ ناز ِ شقایق پاره کرد
خون گرم لاله را با تیغ کین در دم گرفت
از همانروزی که شادی از دیارم پر کشید
چلچراغ روشنم را سایه ی ِ ماتم گرفت
آنقَدر بانو عسل خونابه باریدم که دوش
دائم از سیل سرشکم مژه ها را نم گرفت