28 اسفند 1399
زدم از یـاد ِ لبـت کهـنه شـــرابی کـه نگو
تشنه ام تشنه تر از بــرکه ی آبی که نگو
لااقل بی خبرم میکند از هوش وحواس
دهـد انگور ِ تــن افشرده جوابی که نگو
دو سه پیمانه ی ناب از قدح ِمعجزه گر
آورَد چشم مــرا پـرده ی خوابی که نگو
ساقی میکــده با طعنه نهیبم زد و گفت
آنقَدر بی رمق و مست و خرابی که نگو
هرزمان آمده رویای تو در خواب نسیم
کوچه ها پُـر شده از بوی گلابی که نگو
خط بکش دور و برِ واژه ی رفتن که دلم
کشـد از دوری تو درد و عـذابی که نگو
رنـگ رویـایی ِ چشمـان تـو بانــو عسلم
می بـرَد ذهن مـرا سمت سرابی که نگو