16 آبان 1399
هر زمانی غزل از چشم ترم می ریزد
 تَلی از خاطـره ها دور و برم می ریزد
ساکـن جنگل سبـزم ولی از تـرس تبـر
 آن چنان دلهـره دارم کـه پرم می ریزد
آهِ پرسوز خزان جانب جنگل  که وزد
 برگ ِ سرما زده را روی سرم می ریزد
تـا زمـانی کــه نبنـدم نفس پنجــره را
 غـم بی شرم و حیا پای درم می ریزد
من همان بی رمق ِ زرد ِنحیفم که اگر
 شاخــه ام را بتکـانی ثمـــرم می ریزد
گرچه بی بهره ام ازشاعری و فن بیان
 سال ها نم نمِ شعـر از هنـرم می ریزد
مِثل اشکی که فرومیچکداز چشم قلم
 غــم بانــو عسـلـم از جگــرم می ریـزد