22 شهریور 1399

با لباس زرد و سـرخ از دشت پاییز آمدی
تا بــه پشـت جنگل ِ پرت طـلا ریـز آمدی

ازمیان کوچه‌ها آندم که شهریورگریخت
ناگهان باخش‌خش ِفصل دل انگیز آمدی

در پس ِ باغ ِ اقـاقی منتظر بـودم تـو را
ای خوشا بر من که با بوی دلاویز آمدی

از کنـار کلبه‌ ی مخروبه ام رد می شدی!
یـا بـرای دیـدن ِ این طرد  ناچیـز   آمدی

مِثل مـولانا مگر افتـاده ای دنبال شمس
کز مسیـر قـونیـه تـا شهــر تبــریـز آمدی

ای فــدای چشــم نـاز و آن نگاه نافــذت
تازه فهمیدم که از بی راهه یکـریز آمدی

"آمـدی جانـم بـه قربانت ولی حالا چرا"
در شک افتادم‌که قدری شُبهه آمیزآمدی

گرد و خاک ِآسمان داردنشان ازسرعتت
بیگمان بانو عسل بر پشت شبدیز آمدی