2 مهر 1397
ساقیا چندان مــرا دیگــر نمی گیرد شراب
کاسه ام را پر بکن از واژه هــای شعر ناب
درعجب هستم که امشب بر نمیداری چرا
پــرده از رخســار زیبــا تا بــر آیــد آفتاب
بیگمان درعمق شبها شمع سرکش میشوی
تا بینــدازی دل پـــروانـه را در اضطــراب
بسکه از باغ وجودت میتراود بـوی خوش
دائمــــاً از دامنـت باد صبـــا گیـــرد گـلاب
بارها از روی مستی نغمـه ها سر می دهد
می کند وقتی کـه بلبل باغ گل را انتخاب
گـرچه باید از دگـردیسی به شادیها رسید
باطنی افسرده دارد شعــر بعــد از انقلاب
شیخِ شهرِم گرچه گوید از مزایایِ بهشت
وحشتی داردعجیب ازدختران بی حجاب
پـرده بردار از شعاع چهــره ات بانو عسل
تا کند خورشید تابان ذهن یخها را مـذاب