27 فروردین 1398
شده گاهی بشوی بی خبر از حال خودت
بدَوی بـر سرِ هـر کـوچه بـه دنبال خودت
یک نفر از تو بپرسد کـه کجـا گم شده ای
بزنی بــر سرِ خـود از بــدِ اقبــال خـودت
جمعی از اهلِ محل دور و برت حلقه زنند
کـه پشیمان بشوی بر سرِ جنجـال خودت
هی بگویی که خودم از ستمم کرده فرار
آهِ حسرت بکشی دائم از اَعمال خودت
مِثل ماتم زده ها کِز بکنی گوشه یِ دنج
تا دمادم بخوری غصّه بـر احوال خودت
در همان لحظه کـه با دلهـره از جـا بپری
همچنان ور بروی با لب و تبخال خودت
کم کم از بی کسی ات زل بزنی آینه را
بشوی ثانیه ها خیره به تمثال خودت
ای که دم می زنی از رفتنِ بانو عسلت
شده ای با ستمت بانی ِ ابطال خودت