10 اسفند 1397
مگـر از معجزه ها فـاصلـه اندک بشود
که تپشهای دلم روی درت حک بشود
اگر از پنجـره بـر چشم و لبت زل بزنم
بیگمان دختر ِ همسایه پر ازشک بشود
نمنم از یاد ِلبت حین عطش سربکشم
کاسه ای را که پر از آب ِ کیالک بشود
تو همانی که گل از تاب شکوفا شدنت
باغی از نسترن وسنبل و میخک بشود
نم نم ِعطر ِ تن ِ ناز ِ تو را حس بکند
هــر کسی ره گــذرِ بـاغ ولنـجک بشود
نکند شرم وحیامانعِ جاری شدن است
آب راکــد سبـب رویـش جـلبـک بشود
مِثل دلتا که فرو رفته درآغوش خلیج
ساحل گرم ِ تنت بـرکـه ی اردک بشود
روی آلـوچه ی لب هـای تو بانو عسلم
آنقـَدر بـوسه بـریزم کـه لواشک بشود