21 بهمن 1397صبحی کـه نظـر بـر رخ نیکوی تـو کردم
از عطــر تنت پــر شدم آنگه کــه دمـادم
گل های تر از راه هـوا دور و برم ریخت
در چـامـه سرایی نـه فقط بـاد صبـا بـود
گفتـا نرسی در همـه عمـرت بـه وصالش
ای گوهر دردانه بـه اندازه ی قـرن است
بانو عسلم چشم مرا برق رخت سوخت