11 بهمن 1397
آن که رویِ شانه ها یک بافه گیسو می بَرد
صدبغل شعر وغزل با چشم و ابرو می بَرد
هـر زمانی عشوه می ریــزد میان کوچه ها
از تنش بادِ بهـاران عطــرِ خوش بو می بَرد
پشت پَرچین میسپارد روسری را دستِ باد
بی خیال از هر نسیمی شانه بر مو می بَرد
لــرزش بــرجستگی ها دکـمه را وا می کند
در میــانِ پیــرهن وقتی کــه تیهـو می بَرد
راز و رمزش را نمیدانم ولی دائم به چشم
سرمه ای دارد کـه دل از بچــه آهو می بَرد
هـر زمـان با جیغ و داد آیـد صـدای وای نه
یک نفــر از بـاغ او دزدانــــه لیمــو می بَرد
بی خبر از حرف مردم دخترِ وحشی صفت
آبــــرویِ عـــاشقـان را بـا هیـاهــــو می بَرد
قهوه را شیرین بنوشم هر زمان بانو عسل
قَـدری از شهـدِ شکــر از کـام کنـدو می بَرد