11 آذر 1394

تاب زلف و پیچش هر تار مویت محشر است
پرده بردار از رخ زیبا کــه رویت محشر است

خنـده هایت مـزه ی انگور میخوش می دهد
طعم دلچسب شرابِ در سبویت محشر است

می درخشد بــر سپیـدی حلقــه های زردِ زر
قاب الماس و طلای بــر گلویت محشر است

در میان هـر کلامـم عشوه می ریـزی بـه ناز
نم نم گلخنده ها در گفتگویت محـشر است

پلک هــایت را کـه می بندی فــرو ریزد دلم 
حـالت آرام چشم فتنه جـویت محشر است 

پا بنه بر چشم فــروردین که آید بوی خوش
سوگل اردیبهشتی عطر و بویت محشر است

گفته بودم آرزویم روز و شب آغوش توست
گفته بـــــودی تا بدانی آرزویت محشر است

حسن خُلقت بین مردم شد  مَثل بانو عسل
در دیار مهربانان خلق و خویت محشر است