16 دی 1392منّت کشم از دوست و بر ما نگذارد
در خیل خیالاتم و شب از غم عشقش
یا رب گذر ثانیه ها در دلش افتد
زندانی این شهرم و افتاده ام از درد
وقتی که صبا بوسه زند دامن گل را
ترسم که خزان آید و از دفتر شعرم
شرمنده شوم خواهش دل را بکنم فاش
بنهاده خدا در دل من مهر ِعسل را