16 دی 1392

منّت کشم از دوست و بر ما نگذارد
در کلبه ی ما نیمه شبی پا نگذارد

در خیل خیالاتم و شب از غم عشقش
خوابی به دو چشم آید و رویا نگذارد

یا رب گذر ثانیه ها در دلش افتد
تا وعده ی امروز به فردا نگذارد

زندانی این شهرم و افتاده ام از درد
در پای حصاری که تماشا نگذارد

وقتی که صبا بوسه زند دامن گل را
رختی به تن غنچه ی زیبا نگذارد

ترسم که خزان آید و از دفتر شعرم
برگی ز غزل های مرا جا نگذارد

شرمنده شوم خواهش دل را بکنم فاش
صد سینه سخن دارم و لبها نگذارد

بنهاده خدا در دل من مهر ِعسل را
شوری ست که در هر دل ِ شیدا نگذارد