10 دی 1392

نه که دل بسته به گلهای ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
از زمـانی کـه بهــار آمـده ﻋـﺎﺷﻖ ﺷﺪﻩ ام

بین مردم شده دیوانگی ام سوژه ی داغ
ﮐــﻪ ﺩﻝ ﺁﺯﺭﺩﻩ از اخـلاقِ ﺧـﻼﯾﻖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ

مِثل متروکــه تـرین اسکلـه ی راکــدم و
ﺟــﺎﯾﮕـﺎﻩِ ﺑﻠــــﻢ ﻭ ﺑﺴﺘــﺮِ ﻗــﺎﯾﻖ ﺷـﺪﻩ ﺍﻡ

گاهی از جبر زمـان پا ننهـم روی اصـول
از درِ فلسفه چــون وارد منطـق شده ام

وقت اگـر پا بـدهد ﺑــﺮ ﺩﻫــﻦ ﻏﺼـﻪ ﺯﻧﻢ
بسکه ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﺩﻕ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ

گرچه هر ثانیه ام‌ را گذراندم‌ به سکوت
نتوان گفت که بی زمزمه ناطق شده ام

من که روی لــب بانـو عسـلم زُل زده ام
عاشــقِ صنعــتِ نقــاشی خالـق شده ام