31 شهریور 1392
برگِ ﺳﺮﻣﺎ ﺯﺩﻩ ﺩﺭ ﺳﯿﻄﺮﻩ ﯼِ ﭘﺎییزﻡ
نتوان از نفس از سرد خزان بر خیزم
یأس دوران بگرفت از تن ذهنم پر وبال
جرئتم نیست که از دستِقفس بگریزم
کار داروغهیِشهر ازسرِعادت ستماست
دلخور از مَسلک قدارهِ کِش چنگیزم
سال ها در پیِ هم رفت و به یادم نرود
داغ پرپر شدنِ لاله یِ حلق ﺁﻭﯾﺰم
هرکهگویدسخن از داغ ودرفشوخفقان
منِ مجروحِ ستم دیده به هم میریزم
آنقَدر منقلب از حالت خویشم که هنوز
نگذرد هیچ کس از دشتِ ملال انگیزم
یا رب از شرح غمم ثانیه ای تر نشود
چشمِ بانو عسل از شعرِ جنون آمیزم