13 شهریور 1392
از زمـانی کـه بــه دنیـای دنی پا زده ام
در پیِ گـمشــده ام بـــــر درِ آیـا زده ام
دستِ توفان نتوانسته کــه از جـا بکَند
چادری را که حریفانه به صحرا زده ام
پا به پای دف و نی دربغل جنگل خیس
نغمـه ی سازی از آواز پـــری هــا زده ام
بی محابایم و برساحل غفلت چوحباب
کلبـــه ی شیشه ایـم را لب دریـا زده ام
در شب حادثه بـر قایقی از بیم و امید
روی امـواج خطر تکیه به فـردا زده ام
آنچه شد موجب نابودی و پر پر شدنم
پر و بالی ست که با سرعت بالا زده ام
بس که از عمق دلم عاشق بانو عسلم
بر سر کوی وفـا مانـده و در جـا زده ام