10 اسفند 1391
گرچه عمری شدهام بیخبراز منزلخویش
طی کنم فاصله ها را به هوایِ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ
تن به رفتن بسپردم کـه بـه دریا بــرسم
تا بگیرم به سهولت خبر از ساحل خویش
همچنان با دل پر غصه به فکر وطن است
آن که یک ذره بیفتاده جدا از گِل خویش
کسی از مسئـلـه هـایـم نگشایـــد گـــرهی
اگر ازسعی خودم حل نکنم مشکل خویش
آن قَـــدَر بهــره نصیبم شده از تجربیات
که دو روزی ببرم فایـده ازحاصل خویش
در پسِ باغِ تغـزل به چـه دل خوش بکند
بی قراری که ندارد خبر از محفل خویش
وسط شور و شرِ زندگی ام گم شده است
تکهی شعرتَرک خورده ای از پازل خویش
شعله ی پُـر شرر چهــــره یِ بانو عسلم
آنچنان زدبه نگاهم که شدم ﻏﺎﻓﻞ ﺧﻮیش