26 بهمن 1391
از خشم ستم تاب و توانی به تنم نیست
یعنی که نشان از رمقی در بدنم نیست
عمری ست اسیر ِ شب ظلمانی محضم
در بحرِ سیاهی خبر از خویشتنم نیست
یارانِ اجل دور و برم نیزه به دستند
در دست قفس فرصت پرپر زدنم نیست
از دد صفتان شکوه نباید که جوابم
جز ضربه ی باتوم و لگد بر دهنم نیست
بیداد ِ زمان حکم به اعدام قلم داد
فریاد به دل هست و زبان سخنم نیست
از بس که ریا در ده ما تفرقه انداخت
انگار که همسایه ی من هم وطنم نیست
بانو عسلم دشت ِ تنم را بزنی شخم
جز بوی دلاویز تو در پیرهنم نیست