13 مهر 1391
گاه سر بر سجده داری گه رفیق ِ ساغری
مسجد ومیخانه را ای مرد عاقل مصدری
شاخ و برگ اعتقادت بس دهد انواع رنگ
کس نداند تا به فردا بر کدامین باوری
رومی ِ رومی نبودی یا که آن زنگی ِ زنگ
رو نشد دستت که بینم مؤمنی یا کافری
اُف برآن اندیشه ات باشد که از بیچارگی
لقمه ی ِ چربی بیابی بی تأمل چاکری
مِثل ِ اسلاف ِ حریصت سالها در این دیار
هم چنان شیخ ِ شرور و کدخدا را نوکری
تـک سـوارِ چـابـکی وقتی نبـاشد در میان
یکّـه تازی می کند هنگام جولان هـر خری
ای که میگفتی سیاست میدهد بوی ِ لجن
روزنی بگشا کــه باز آید هوای دیگری