5 آذر 1397
چشم نازش از قشنگی بی نیازش کرده بود
هم نشینِ غنچه هایِ نیمه بازش کرده بود
با نگاهِ بی بدیل از مرد و زن دل می ربود
پنجه های باغبان از بس که نازش کرده بود
گوشه یِ باغ اقاقی پشت پرچین خیال
قطره هایِ ریز شبنم دلنوازش کرده بود
من همان آواره یِ شهرم که بختم را سیاه
در شب یلدا از آن زلفِ درازش کرده بود
های وهویِ نایِ نی از بی قراری روز و شب
سینه ام را خانه ی سوز و گدازش کرده بود
می شدم در زیر باران شاهد رنگین کمان
آسمان را آبی از چادر نمازش کرده بود
شهره ی شهرِ غزل در دلبری همتا نداشت
اوج مستی های دوران یکه تازش کرده بود
گفته بودی در غزل کم گفتم از بانو عسل
عاشقان را بی خبر از رمز و رازش کرده بود