22 مهر 1397
کاروانی که شب از وادیِ غم می گذرد
کم کم از ناحیه ی رنج و الم می گذرد
گرچه از غصه ی دیرینه بلرزد تن ارگ
بارها زلزله بر پهنه ی بم می گذرد
کسی از پنجره یِ نازک اندیشه ندید
که چه بر زندگیِ اهلِ قلم می گذرد
گفته بودیکه دچارم شدهچنگیزِ مغول
دورههایِ غصه با مرگ ستم میگذرد
باید از شادیِ پیوسته خداگونه ستود
آن دلی راکه در آن غصهی کم میگذرد
همچنان بی خبر از گردش چرخِ دَوَران
روزهای من و تو در پیِ هم می گذرد
شهر شیرازِ فریبنده پر از رایحه شد
بس که بانو عسل از باغ ارم می گذرد